novels pershea



رمان نگین  پارت اول 


       

انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید. .   


 

 

لای درز پنجره ی چوبی کلاس نسیمی رهگذر عطر شیرینت را برایم آورد 

نمی دانم چرا امروز دلم هوایت را می کند؟!؟!؟!

همین امروزی که با بی رحمی پا روی دلم گذاشتی

و حصار دلم را پایمال کردی و با بی رحمی گفتی

من میروم تا تو بدانی رفتی ام!!!

و حال که تو رفتی

دلم فقط تو را میخواهد هوسی در سینه ندارم برگرد

برگرد و فقط مثل برادر و کوه پشتم بمان

فقط با من بمان

بیرحم ترین موجود زمین مهرت در دلم نشسته برگرد

برگرد و بگو من بدون چشمانت چه کنم؟!؟ 

 

  ***********زنگ آخر به صدا درآمد و نگین و دوستانش درحال جمع کردن وسایلشان بودند.

نگین دختری لاغر اندام و بلند قد بود ،چشمان درشت و سیاهی داشت و مژگانش بلند و تابدار بود صورت شفافی که داشت باعث می شد هر روز صبح ناظم مدرسه شان او را مجبور کند صورتش را بشوید تا مطمئن شود نگین آرایش ندارد. بینی او نیز کوچک و سربالا بود و لبانی غنچه ای وکوچک داشت دندانهایش مانند مروارید در دهانش می درخشید. ولی در کل صورتی دخترانه، محجوب و زیبا داشت. او در حال گذراندن دوران پیش دانشگاهی بود. 

نگین چادرش را از جا میزی بیرون آورد. ملیکا چون با اخلاق نگین آشنا بود قبل از آنکه نگین چیزی بگوید آینه اش را به سمت او گرفت نگین آینه را از ملیکا گرفت و با وسواس زیاد مشغول درست کردن قسمتی از مقنعه اش که همیشه آنرا از چادر بیرون می گذاشت شد.

ملیکا: ول کن بابا حالا کی به بالای مقنعه ی تو نگاه میکنه؟

نگین: همه.و بعد آینه را به ملیکا پس داد و با بچه ها خدا حافظی کرد و از کلاس خارج شد.

نازنین هم سرویسی نگین درحیاط منتظر او بود و با دیدن او گفت: پس تو کجایی ؟

بعد با دستش به سمت پایین اشاره کرد وگفت:اینها را می بینی همه به خاطر توست.

نگین با تعجب به زمین نگاه کرد و گفت:چی؟

نازنین: علفها را می گویم. نگین که تازه متوجه منظور نازنین شده بود تا بیرون مدرسه به دنبال او دوید.

وقتی به بیرون مدرسه رسیدند نگین گفت: شانس بیار که مقنعه ام خراب نشده باشه وگرنه 

خدا به دادت برسد.

آن دو درحال خندیدن بودند که نگین چشمش به مزاحم همیشگی افتاد که پسری 18یا19 ساله به نظر می رسید و هرروز به دنبال نگین می افتاد و از او خواهش می کرد شماره ای که در دست پسر است از او بگیرد ولی نگین از این کار امتناع میکرد زیرا هم خودش این کارها را دوست نداشت و هم دلش نمی خواست پدر و مادرش فکر کنند که نگین از اعتماد آنها سوء استفاده کرده است. پسر مثل هر روز تا کنار سرویس او را دنبال کرد ومثل هر روز هنگامی که نگین سوار سرویس شد ناکام بازگشت.

نگین و خانوداه اش در شمالی ترین نقطه ی تهران در خانه ای زیبا و مجلل زندگی می کردند. علی رغم آن که آنان ثروت زیادی داشتند از کمک به مردمان بی بضاعت و مستمند دریغ نمی کردند. سرویس جلوی در خانه نگه داشت و نازنین با نگین خداحافظی کرد و نگین پیاده شد. نگین زنگ در را فشرد پس از مدتی مش رجب سرایدار ساختمان در را گشود و نگین وارد شد و با دیدن ماشین برادرش نیما در حیاط از مش رجب پرسید: نیما برگشته؟

نیما برادر بزرگتر نگین بود مشغول به تحصیل در سال دوم رشته ی مهندسی عمران بود او نیز پسری خوش قیافه و جذاب بود که اکثر دخترهای دانشگاه و همچنین دختران فامیل او را می ستودند .

نیما به همراه دوستانش برای تعطیلات میان ترم به شمال سفر کرده بود وقرار بود یک هفته دیگر بازگردد نگین نیز به علت وابستگی زیادی که به نیما داشت این مدتی که نیما نبود مقداری ناراحت بود. ولی حالا با دیدن خودروی نیما بسیار خوشحال بود و دلیل برگشت نیما اصلا برایش اهمیتی نداشت. او بعد از پرسیدن سوال از مش رجب بدون آنکه منتظر جواب بماند برای دیدن نیما به 

داخل خانه دویده بود.

خانه ی آنها خانه ای دوبلکس بود که طبقه ی پایین پذیرایی بود و درطبقه ی بالا 4 اتاق خواب قرار داشت که یکی از آنها متعلق به نگین دیگری نیما و 2 اتاق دیگر یکی اتاق کار پدر بود و در کنار آن اتاق خواب پدر و مادر قرار داشت خانه ی آنها با وسایل ساده اما شیک تزئین شده بود.

نگین همین که وارد خانه شد چادر و کیفش را روی مبل پرت کرد و به سمت اتاق نیما دوید، نیما نیز در اتاقش پشت تخت قایم شده بود تا نگین را بترساند. نگین به اتاق نیما رسید در را باز کرد و داخل شد نیما از پشت تخت بیرون پرید و نگین را حسابی ترساند . نگین هم صبر نکرد و مقنعه اش را بیرون آورد و به طرف نیما پرتاب کرد نیما جا خالی داد و مقنعه به مادر که در اتاق را باز کرده بود تا ببیند این همه سروصدا برای چیست برخورد کرد ، نیما دلش را گرفته بود و از ته دل می خندید.

نگین که حسابی عصبانی شده بود گفت: من دیوونه رو بگو چه قدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم تواومدی .

نیما: بابا شوخی کردم . 

نگین:ولی خیلی مسخره بود.

نیما:معذرت می خوام که خواهر گلم را ناراحت کردم. و بعد به کنار نگین آمد و گفت: منو می بخشی؟ 

نگین محکم و قاطع گفت:نه.

نیما یک خرس حصیری را که از شمال برای اوگرفته بود به سمت نگین گرفت و گفت: حالا چی؟

نگین عاشق صنایع دستی بود و نیما این را به خوبی میدانست و با این کار نیما ،آن دو با یکدیگر آشتی کردند. مادر که خیالش راحت شده بود که مشکلی نیست به رو به آن دو گفت: ناهار حاضره زود بیاین پایین.

نگین نیز از اتاق خارج شد وبه اتاق خودش رفت مانتو و شلوار مدرسه اش را عوض کرد به طبقه ی پایین رفت. سر میز نهارنگین مشغول کشیدن برنج به داخل بشقابش بود که مادر پرسید: امروز چه خبر بود؟

نگین: طبق معمول درس و سروکله زدن با معلما اتفاق خاصی نیفتاده است.

نیما از نگین پرسید:نمی پرسی چرا زودتر برگشتم؟

نگین: راست می گی ها واقعا برای چی زودتر برگشتی؟

نیما: فردا می فهمی. 

 

نگین خسته وارد خانه شد. 2روز دیگر امتحان هایش شروع میشد و او 2روز برای درس 

خواندن مهلت داشت. وقتی وارد خانه شد کسی در خانه نبود برایش تعجب آور بود زیرا مادرش همیشه قبل از آمدن نگین خانه بود، ولی الان هیچ کس در خانه حضور نداشت. با خستگی در حال بالا رفتن از پله ها بود که زنگ تلفن به صدا در آمد از پله پایین آمد و تا تلفن را برداشت صدای ضبط که آهنگ تولدت مبارک را می خواند بلند شد ونگین تازه فهمید که چرا نیما زودتر برگشته بله امروز تولد نگین بود. بعداز صدای ضبط صدای پدر و مادر و نیما بلند شد که همه با هم آهنگ تولدت مبارک را می خواندند. سپس یکی یکی کادوهایشان را به نگین دادند ونگین مشغول تشکر کردن وباز کردن کادوهایش شد نیما یک جعبه ی بزرگ به اوداد و نگین با ذوق زیاد مشغول باز کردن آن شد او هر چه کادو را باز می کرد به جعبه ای کوچکتر از جعبه ی قبلی می رسید و در نهایت به یک شکلات رسید شکلات را بیرون آورد وروبه نیما گفت:همین. 

نیما با لبخند گفت:توکه میگفتی من راضی به زحمت نبودم واز این حرفا .

نگین: من با مامان وبابا بودم نه با تو.

نیما: پس که اینطور حالا که اینجوریه بیا این یکی رو بگیر.و یک عروسک پولیشی را به سمت او پرتاب کرد .

نگین: وای چقدر خوشگله چرا زحمت کشیدی ؟من راضی نبودم.

نیما: پس بِدِش به من .

پدرومادر به آندو نگاه می کردند ومی خندیدند.

در پایان آن شب همه برای شام به رستوران رفتند و به جر و بحث های نیما و نگین می خندیدند .

وقتی شب به خانه بازگشتند با اینکه دیر وقت بود اما نگین با وجود خستگی زیاد به درس خواندن مشغول شد و تا نماز صبح مشغول درس خواندن شد.

نگین امتحانات را یکی پس ازدیگری با موفقیت پشت سر میگذاشت و پس از پایان امتحانات خود را برای کنکور که ماه دیگر برگزار می شد آماده میکرد و خوشبختانه آن را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت و در رشته ی روانشناسی قبول شد.    

       ___________ْ_ْْ_ْْ_ْْ_ْْْ_ْْْ_ْْْْ_ْْْْْ_ْْْْْ_ْْْ_ْْ_ْْْ_ْ_____________      

      

یک روز نگین برای درس خواندن به همراه دوستانش به کتابخانه رفته بود که مادرش با او تماس گرفت و گفت اگر میتواند در مسیر بازگشت خانه کمی برای مادر خرید کند و وقتی نگین علتش را جویا شد مادر گفت که پدر بعد از سالها دوست دوران دبیرستانش را پیدا کرده و او و خانواده اش را برای شام به منزل دعوت کرده است. نگین با کمال میل پذیرفت و آن روز نسبت به بقیه روزها زودتر به خانه رفت تا به مادرش کمک کند .

****

حدود ساعت 6 عصر بود که خانواده آقای سهرابی به خانه ی آنها آمدند. خانم و آقای سهرابی نیز دارای دو فرزند بودند که فرزندانشان پسری به نام آرش و دختری به نام آرزو بود. پس از وارد شدن مهمانها همه در حال سلام و احوال پرسی بودند که وقتی آرش به سمت نگین برگشت تا به او سلام کند هردو مبهوت ماندند.بله؛ آرش همان پسری بود که هر روز اصرار داشت شماره اش را به نگین بدهد. آرش سریع به خود آمد و در مقابل نگین با سر سلامی کرد ولی نگین نمی دانست چرا احساس می کرد 2 وزنه ی سنگین به پاهاش آویزان است و نمی تواند آنها را تکان دهد ناگهان با صدای مادر که می گفت نگین جان خانم ها را به اتاق راهنمایی کن تا لباس هایشان را عوض کنند به خود آمد.

آرزو و مادرش را به اتاق خودش راهنمایی کرد و بعد از اینکه که لباس هایشان را عوض کردند خانم سهرابی که او را مهوش نام داشت، گفت: خب شما دخترا رو تنها می گذارم تا بیشتر با هم آشنا بشید و سپس از اتاق خارج شد .

آرزو با کنجکاوی مشغول نگاه کردن به دکور اتاق نگین بود که نگین گفت:اگه اشتباه نکرده باشم اسم شما آرزو بود درسته؟

آرزو: آه بله. نگین جون دکور اتاقت خیلی قشنگه واقعا که سلیقه ات مه .

نگین: نه اونقدر که تو میگی ام سلیقه ام خوب نیست.

آرزو: نه باور کن تعارف نمی کنم وسایل اتاقت خیلی ساده وشیکند.

نگین: مرسی.راستی آرزو جان شما دانشجو ای؟

آرزو: نه هنوز ، ولی امسال دارم برای کنکور میخوانم ولی انگار شما دانشجوای.

نگین: بله.

آرزو: چه رشته ای؟

نگین: روانشناسی.

آرزو: چه رشته ی خوبی به نظر من همه ی روانشناسا زندگی موفقی دارند چون می دونند در هرقسمت از زندگی چه عکس العملی نشان بدهند درست مثل آرش.

نگین با شنیدن نام آرش ناگهان به یاد روزی افتاد که با نازنین در حال سوار شدن به سرویس بود که آرش جلو آمده بود و نگین سریع در ماشین را بسته بود و پیراهن آرش به در گیر کرده و پاره شده بود و وقتی ماشین جلوتر رفته بود نگین سرش را از شیشه بیرون آورده بود و گفته بود دفعه ی بعد اگه بیای دنبالم بلای بدتری سرت میاد و این آخریآخرین دیدار آنها بود.

و با صدای آرزو که میگفت انگار برای شام صدامون می کنند به خود آمد و گفت: بله بله بریم.

سر میز شام آرش روبروی نگین نشسته بود و هروقت نگاهشان با همدیگر تلاقی می کرد آرش لبخندی را تحویل نگین میداد. بعد از شام خانواده ی آقای سهرابی برای رفتن آماده شدند و هنگام خداحافظی آرش به آرامی به نگین گفت: زیاد خوش قول نیستیا آخه قرار بود اگه دفعه دیگه منو دیدی یه بلایی سرم بیاری و منو پررو تر کردی .

نگین: میخواستی جلو ی پدر مادرت چی کارت کنم ؟

آرش:خب درسته بعضی کارا رو نمیشه جلوی بقیه انجام داد.

نگین که منظور آرش را فهمیده بود از عصبانیت در حال انفجار بود و تا به خود آمد و خواست جواب آرش را بدهد متوجه شد خانواده سهرابی رفته اند و مادر و پدر و نیما برای بدرقه به حیاط رفته اند ولی او هنوز میان پذیرایی ایستاده است. به آشپزخانه رفت قرص سردرد خورد و بعد از شب بخیر گفتن به بقیه به اتاقش پناه برد. 

تا نیمه های شب خوابش نمی برد از اتاق بیرون رفت تا به آشپزخانه رفته و مقداری آب بنوشد وقتی به میان پله ها رسید متوجه شد پدر و مادرش در پذیرایی مشغول صحبت کردن هستند و او ناخواسته حرفهایشان را می شنید که پدر میگفت: آرش پسر برازنده ای بود.

مادر: آره و خیلی سر به زیر و محجوب .

نگین با خود گفت آره خیلی . و بعد با پوز خندی تمسخر آمیز به سمت آشپزخانه رفت.

 

***

وقتی نگین وارد دانشگاه شد نازنین همان هم سرویس قدیمی اش که حالا با او هم دانشگاهی بود به سویش دوید و با ذوق گفت: نگین بدو یه پسر مامان تازه انتقالی گرفته و اومده تو دانشگاه ما. هنوز نیومده همه ی دخترا براش غش و ضعف کردن.

نگین: حالا تو چه رشته ای درس میخونه این پسر خوشبخت؟

نازنین: از خوش شانسی تو روانشناسی.

ناگهان نگین به فکر فرو رفت یاد شب گذشته افتاد آرش گفت تازه انتقالی اش جور شده و فردا اولین کلاسش است . همانطور که در فکر بود نازنین گفت:بابا تو هنوز ندیدیش اینجوری رفتی تو فکر ببینیش چی کار می کنی؟

نگین: لوس نشو یاد دیشب افتادم.

نازنین: راستی مهمونی خوش گذشت ؟پسر داشتند؟

نگین خنده ای کرد وگفت: میشه ما یه حرفی بزنیم و تو به پسرا ربطش ندی؟ حالا خوبه نامزد داری.

نازنین: آخه نگین جون قحطی پسر اومده توام اگه دست به کار نشی پسرا میپرن. ناگهان 

نازنین گفت: خودشه اومد .

نگین:کی اومد؟

نازنین: اَه تو چقدر گیجی همون پسر مامان رو میگم دیگه و با انگشت به صندلی روبرو که 2 پسر نشسته بودند اشاره کرد اوناهاش اونی که سمت چپ نشسته.

نگین نوک انگشت نازنین رو دنبال کرد و به نقطه ای که او اشاره میکرد رسید و شک اش به یقین تبدیل شد آرش بود همان پسری که نازنین می گفت آرش بود .

نازین: مه نه؟

نگین چادرش را جمع کرد وگفت:نازنین بلند شو کلاسم دیر شد.

نازنین:اَه توام کشتی مارو با این حیای دخترونه ات نگاه کردن که اشکالی نداره.

نگین: باشه تو تا صبح بشین بهش نگاه کن تا بیاد بهت شماره بده.

نازنین: نگین بیا نگاش کن قیافه اش خیلی آشناس انگار یه جایی دیدمش ولی نمی دونم کجا.

نگین: بله ایشون آرش سهرابی همون پسر سیریشی هستن که هر روز بعد از مدرسه می افتاد دنبال من.

نازنین: اِاِاِ راست میگی تو چه خوب یادته ولی خانم شما این اطلاعات رو در عوض یه نگاه به دست آوردی؟

نگین: نخیر در عوض یک شب میزبانی ایشون.

نازنین متعجب پرسید: میزبانی؟!

نگین: منحرف، این پسر همون دوست دبیرستان بابامه.

نازنین: تو چه شانس خوبی داری دختر .

نگین:آره خیلی خوبه نمیدونی همین آقای دختر کش دیشب چه مزخرفاتی که به من نگفت . 

نازنین: حالا مگه چی گفته که تو انقدر از دستش عصبانی هستی؟

نگین: تو بلند شو بیا برات تعریف میکنم نمی خوام منو ببینه.

نگین: بالاخره که چی شما هم رشته ای هستید با تفاوت 2یا3 ترم پس امکان اینکه بعضی از کلاساتون با هم بیافته 100 درصده.

نگین به فکر فرو رفت و گفت: راست میگی فکر اینجاشو دیگه نکرده بودم.

فعلا بلند شو بیا ضایع ست فکر میکنه چه تحفه ایه که ما اینجا نشستیم و داریم نگاش میکنیم.

نازنین: ولی فکر نمی کنی یه ذره دیر شده و بعد به پشت سر اشاره کرد نگین به پشت سر نگاه کرد و آرش رادید که به سوی آنها میاید.

آرش نزدیک آنها که رسید گفت:به به دیروز دشمن امروز هم دانشگاهی چه ضرب المثل جالبی اختراع کردم .

و بعد دستش رو جلو آورد و گفت: در هر صورت خوشبختم.

نگین معطل نکرد کیفش را در دستان آرش گذاشت وکیف نازنین را گرفت و روی آن گذاشت و گفت اولی رو می بری کلاس 20 دومی رو هم کلاس10 و بعد میای مزدتو میگیری، بریم نازنین جان. و دست نازنین را گرفت و به سوی خودش کشید و با هم به راه افتادند.

دوست آرش ،بهنام، گفت: ایول خوب ضایع ات کرد حالا هم بدو تا اربابت ناراحت نشده کیفشو تحویلش بده یعنی تو کلاس تحویل بده.

آرش: دارم براش. نقطه ضعف این جور دخترا رو خوب بلدم.نازنین: دختر این چه کاری بود کردی مگه اینجا دهاته که دستشونو برای باربری دراز کنه ، نه بی فرهنگ! باید باهاش دست میدادی.

نگین: پسره ی پررو فکر کرده کی هست .

نازنین: واقعا که دارم ازت نا امید میشوم آخه این چه طرز برخورد بود با این جیگر.

نگین خود نیز می دانست که آرش پسری خوش چهره و خوش لباس است که مورد پسند هر دختریست ، ابروهای او پیوسته وبینی اش کوچک بود. لبهایش مقداری بزرگ بود که این مشکل با دندانهای سفید و براقش حل میشد و به اندازه ی یک انگشت در زیر چانه ریش داشت.

نگین نازنین را تا کلاس همراهی کرد و در کمال ناباوری دیدند که کیف نازنین روی صندلی اش قرار دارد . سپس نگین نازنین را ترک کرد تا کیف خودش را نیز پیدا کند . زیرا از پسری که او شناخته بود این کار بعید بود او وقتی کیف ها را به آرش تحویل می داد با خود فکر کرده بود آرش کیف ها را همان جا رها می کند ولی هم اکنون چیزی مخالف آنچه فکر می کرد می دید.

کیف او نیز روی صندلی اش قرار داشت و از شانس خوب یا بد نگین آن کلاس اولین کلاس مشترکش با آرش بود و آرش در کنار نگین با فاصله ی دو صندلی نشسته بود و آن دو دید کاملی نسبت به یکدیگر داشتند.

کلاس شروع شد و نگین کیفش را باز کرد تا جزوه هایش را از داخل آن بیرون بیاورد که متوجه کاغذ نا آشنایی شد کاغذ را باز کرد روی آن نوشته شده بود

شب به این شماره زنگ بزن تا در مورد مزد با هم صحبت کنیم .

09121234567 آرش

نگین برای آن که آرش فکر کرده نگین از آن دخترهاست که هر ساعت با پسری هستند مشمئز شد. اول فکر کرد کاغذ را پاره کرده و در مقابل چشمان آرش آنرا در سطل بریزد اما بعد فکر دیگری به ذهنش رسید و کاغذ را در کیفش گذاشت.

آرش با دیدن عکس العمل نگین لبخند پیروزمندانه ای بر لب راند و مشغول آماده کردن مکالمه امشب در ذهنش شد او از دوستانش شماره نگین را گرفته بود پس می دانست چه باید بکند.

نگین نیز دیگر حواسش در کلاس نبود و به فکر نقشه اش بود

عصر نگین برای عملی کردن نقشه اش به اتاق نیما رفت او اول می خواست شماره را به نیما بدهد و بگوید که این پسر مزاحمش شده است ولی بعد فکر کرد حتما در شب مهمانی نیما و آرش شماره های یکدیگر را گرفته اند و بعد ازکمی فکر به این نتیجه رسید که شماره را با نام مزاحم در گوشی ثبت کرده و به نیما بگوید تو به عنوان رفیق من به این پسر زنگ بزن و بگو دیگر مزاحمم نشود.

وقتی به اتاق نیما وارد شد نیما روی تخت دراز کشیده و مشغول درس خواندن بود نگین صندلی کامپیوتر را بیرون کشید و آنرا کنار تخت قرار داد و روی آن نشست.

نگین: ول کن این درس و کتابو بچه خر خون.

نیما: نگین جان خواهر گرامی بذار این درسو بخونم بعد با هم سرو کله می زنیم آخه نمره اش خیلی برام مهمه.

نگین: اِ جدی پس منم تا کاری رو که می خوام برام انجام ندی همین جا می شینم و اذیتت می کنم .

نیما کتاب را بست و روی تخت نشست وگفت: انگار درس خوندن به ما نیومده خب بگو ببینم چی کارداری؟

نگین: اگه جنبه اش رو داشته باشی و بعد از من آتو نگیری باشه بهت میگم.

نیما: قضیه داره جنایی میشه آقا ما نیستیم بلند شو برو بیرون بذار منم درسم رو بخونم .

نگین: اَه لوس نشو من کی گفتم جنایی.

نیما: خیلی خب خود من هم کنجکاو شدم حالا بگو.

نگین: چند وقتیه یه پسره تو دانشگاه هی مزاحمم میشه.

نیما وسط حرف نگین پرید و گفت: به به چشممم روشن رفتی دانشگاه درس بخونی یا.

نگین: من می خوام درس بخونم این هم جنسای شمان که اعصاب راحت برای آدم نمی ذارن در ضمن دیدی جنبه اش رو نداری باهات مثل آدم حرف زد.

نیما: باشه دیگه حرف نمی زنم فقط بقیه اش رو بگو که دارم از فضولی می ترکم.

نگین: جدی؟! پس من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

نیما: نگین جان عزیزم،خواهرم، گلم، بگو دیگه.

نگین: نچ اینجوری نمی شه خواهش کن.

نیما: از کی؟ ازتو؟!

نگین: باشه پس برو درس ات رو بخون.

نیما: ای خدا این فضولی چی بود به ما دادی.

نگین: زود، حوصله ام سر رفت.

نیما: باشه بابا لطفا.

نگین: لطفا چی؟

نیما: تازگیا خنگ شدی؟ لطفا بگو دیگه.

نگین: دلم برات سوخت. قبلا هم می گفت ولی تازگیها بد گیر میده.

نیما: اسمش چیه؟

نگین فکر اینجاشو نکرده بود که اگر نیما چنین سوالی بپرسد به او چه جوابی بدهد کمی فکر کرد و گفت: وسط حرف من نپر وگرنه نمیگم. بعد گفت: امروز شماره اش رو انداخته بود تو کیف من و گفته بود حتما بهش زنگ بزنم منم می خوام از سر بازش کنم تو بهش زنگ بزن، بگو، من رفیق نگینم دیگه مزاحمش نشو. وگوشی را به سمت نیما گرفت.

نیما: خب شماره اش .

نگین: اولی تو حافظه.

نیما: خب بذار با گوشی خودم زنگ بزنم.

نگین: نه نه اصلا نمی خوام آتو دستش داشته باشم و فردا شماره ات بین دانشجوها بچرخه. فقط بزن رو بلند گو .

وقتی نیما داشت شماره را می گرفت نگین خدا خدا می گرد که صدای آرش از پشت تلفن با صدای خودش متفاوت باشد. تلفن وصل شد و نیما دکمه ی بلند گو را فشار داد.

آرش: سلام خانم خوشگله.

نیما: به نظرت من خانمم؟

آرش: ولی آقا تا اونجایی که من میدونم این شماره برای یه خانمه.

نیما: بله ولی شنیدم تو مزاحم این خانم شدی.

آرش: جنابعالی؟

نیما: فکر کنم من این سوالو باید از شما بپرسم .

آرش: ولی توبه من زنگ زدی.

نیما: رفیق شفیق نگین جان. شما چطور؟

آرش: اِ نگین خانم از کی تا حالا رفیق دار شده که من نفهمیدم؟

نیما: مگه هر کی هرکاری می کنه باید بیاد جلو در خونه ی شما جار بزنه؟

آرش: فکر کنم من با نگین نزدیک تر از این حرفام.

نگین یک لحظه برخود لرزید که اگر آرش بگوید من علاوه بر هم دانشگاهی پسر نزدیکترین دوست بابای نگین هستم چه کند.که صدای آرش را شنید که می گفت: آقا پسر در هر صورت به رفیقت بگو من کوتاه نمیام از ما خداحافظ. وارتباط قطع شد.

پس از قطع ارتباط نیما رو به نگین گفت: از اونی که فکر می کردم پررو تر بود دفعه دیگه اگه مزاحمت شد حتما بهم بگو.

نگین در دل خدا را شکر می کرد که نیما آرش را نشناخته است ولی با این وجود به نیما گفت:غیرتی شدی!

نیما: آخه تازه فهمیدم آبجی کوچولوم بزرگ شده.

نگین: در هر صورت آقا داداش از کمکت ممنون من دیگه میرم تا راحت درس ات را بخونی.

نیما: پس بیرون .

نگین: دیدی جنبه نداری باهات محترمانه حرف بزنم .

نیما: wow, excuse me. Please go out.

نگین: فردا امتحان زبان داری؟

نیما بالشتش را به سمت نگین پرت کرد و نگین گفت: خوب بابا رفتم.

نگین بعد از خارج شدن از اتاق نیما شماره را از تو حافظه تلفن همراهش پاک کرد تا کنجکاوی نیما کار دستش ندهد.

نگین ماشینش را جای همیشگی که پارک می کرد پارک کرد از روزی که در این دانشگاه قبول شده بود همیشه این جا پارک خالی بود انگار کسی آن را برای نگین آماده می کرد . وقتی وارد دانشگاه می شداسترسی وصف ناپذیر ازبرخورد آرش با خودش به خاطرتماس دیروز داشت.

نازنین مثل همیشه کنار در ورودی منتظر نگین بود و صورتش به سمت حیاط بود و نگین پشت سر او قرار گرفت و دستانش را روی چشم های نازنین گذاشت نازنین گفت: نگین لوس نشو.

نگین صدایش را کلفت کرد وگفت:کی گفته من نگینم؟

نازنین: همون پسره که از صبح دنبالت بود.

نگین با تعجب و با صدای خودش گفت:کدوم پسره؟

نازنین: دیدی مچتو گرفتم نگین خانم دستتو بردار تا بهت بگم.

نگین: خیلی خوب خانم زرنگ بگو.

نازنین: آرش خان.

نگین: خب.

نازنین: خب که خب، از صبح که منو دیده دیوونه ام کرده هی میگه نگین کجاست.

نگین: تو چی گفتی؟

نازنین: چی باید می گفتم؟ گفتم: هنوز نیومده دیگه. خوب دیگه بلند شو بریم ببینیم چی کارت داره.

نگین: کی؟

نازنین: اَه تو که انقدر گیج نبودی آقای دختر کش دیگه. راستی ببینم نگین خانم حالا ما غریبه شدیم شنیدم رفیق دار شدی .

ناگهان سر نگین به دوران افتاد و همانگونه که شقیقه هایش را می فشرد گفت: کی گفته؟

نازنین: آرش صبح داشت در مورد رفیق تو که چه جور پسریه از من سوال میکرد. باور کن نگین وقتی گفت: حتما نگین خانم قرار داشتن که امروز دیر اومدن. 

منم گفتم: با کی؟ اونم گفت با رفیقشون دیگه. دستمو کشیدم روی سرم که ببینم شاخ در آوردم یا نه آخه از تو این کارا واقعا بعیده.

نگین: وای نازنین بد بخت شدم حتما الان کل دانشگاه پر شده.

نازنین: نگین واقعا تو.! نه من که باور نمی کنم.

نگین: نبایدم باور کنی مگه تو منو نمی شناسی؟

نازنین: چرا ولی برخورد صبح آرش، برخورد الان تو بد جوری انداختتم به شک.

نگین: از تو دیگه توقع نداشتم. بابا این جریان قضیه داره بیا بریم تا برات تعریف کنم.

نگین کل ماجرای روز قبل را مو به مو و بدون جا انداختن یک عدد واو برای نازنین تعریف کرد. بعد از تمام شدن حرف نگین نازنین گفت: بابا نگین این کارا چیه خوب مثل آدم بشین باهاش حرف بزن دیگه.

نگین: آخه مشکل منم همینه زبون آدمیزاد سرش نمیشه.

نازنین: خب حالا پاشو بریم سر کلاس، امروز من تا خونه باهات میام فکرامونو بریزیم رو هم ببینیم چه جوری خراب کاری سرکارو درست کنیم.

نگین آن روز خوشحال بود چون کلاسش تمام شده بود و هنوز آرش را ندیده بود .نگین و نازنین مسیر ماشین نگین را در پیش گرفته و وقتی درحال سوار شدن به ماشین بودند صدای بوقی آنها را متوجه خود کرد نگین و نازنین هردو به سمت عقب برگشتند و آرش را دیدند که پشت ماشین مدل بالایش نشسته و با پوز خندی به آنها نگاه می کند.

نگین: وای خدای من این اینجا چی کار می کنه؟ نازنین برگرد اصلا انگار نه انگار که ما دیدیمش راحت و خونسرد بشین تو ماشین.

وقتی آن دو روی صندلی ماشین نشسته بودند، نازنین گفت: اگه دنبالمون کنه چی؟

نگین : آرش که آدرس خونه ی مارو بلده پس دیگه دلیلی برای فرار وجود نداره.

نگین استارت را زد و براه افتاد .و آرش هم پشت سر آنها می رفت .

نازنین:این دیوونه اس چرا اینجوری میکنه؟

نگین: ولش کن از آقا سامان چه خبر؟

سامان پسرعموی نازنین بود و آن دو از کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند و نازنین عاشقانه سامان را دوست داشت. سامان نیز عاشق نازنین بود و بین آن دو حلقه ای به عنوان حلقه ی نامزدی رد و بدل شده بود.

نازنین: هیچی اونم خوبه فردا شب قراره بیان خونمون.

نگین: جدی پس تو الان داری با دمت گردو میشکنی دیگه نه؟

نازنین: وا مگه سامان تحفه اس.

نگین: خدا از دلت خبرداره.

نازنین: نگین اون طرفو نگاه کن.

نگین برگشت و دید ماشین آرش کنار ماشین آنها قرار دارد و آرش با دست به نگین اشاره 

می کند که شیشه را پایین بدهد. نگین شیشه را پایین داد و گفت: فرمایش؟

آرش: اوه اوه نگین خانم چقدر سر سنگین شدی با ما.

نگین: اگه بخوای چرت وپرت بگی شیشه رو میکشم بالاها.

آرش: خب خب نکش بالا می گم.

نگین و نازنین از طرز حرف زدن آرش خنده اشان گرفت.

آرش: چه عجب ما خنده ی شمارم دیدیم غرض از مزاحمت چرخ عقب ماشین پنچره.

نگین ماشین را به گوشه ی اتوبان هدایت کرد و آرش هم به دنبالش آمد. نگین از ماشین پیاده شد و با چرخ پنچر ماشین روبه رو شد. آرش نیز از ماشین پیاده شد و گفت: زاپاس لطفا.

نگین: راستش من هیچ وقت با خودم زاپاس بر نمیدارم آخه تا حالا سابقه نداشته پنچر کنم.

آرش: حادثه خبر نمی کند.

نگین: خب حالا تو برای چی اینجا وایسادی.

نگین این حرف را از ته دل نمی زد و دلش می خواست آرش آنجا بایستد و به او دل گرمی دهد. آرش نیز انگار فکر نگین را خواند و فرصت را برای جبران دیروز غنیمت شمرد. سپس رو به نگین گفت: درسته من برای شما نایستادم چون شما الان میتونی زنگ بزنی به یه آقا پسرکه خوشگلتر و خوش تیپ تر از من ِ و اونم میاد دنبالت من نگران خانم غفوری هستم.

نگین لبخند پیروزمندانه ای زد که توانسته حسادت آرش را تا این حد برانگیزد ولی برای آنکه به اصطلاح آرش را ضایع کرده باشد گفت: فکر نمی کنم خانم غفوری هم نیازی به کمک شما داشته باشند چون ایشون هم می تونند با نامزدشون تماس بگیرند تا بیان دنبالآرش که تا ان لحظه داشت با تعجب به آن دو نگاه میکرد گفت: باید می فهمیدم اون دخترایی که اون بلاها رو سر من میاردند دخترهای.

نگین وسط حرف آرش پرید وگفت: مواظب حرف زدنت باش.

آرش: بله دیگه گربه ه تا چوب برمی دارند حساب کار میاد دستش.

نگین: گفتم مواظب حرف زدنت باش فراموش نکن که تو یه پسری و ما دو تا دختر پس به راحتی می تونیم جیغ و داد کنیم که تو مزاحمون شدی ولی به احترام پدرت کاری نمی کنم.

آرش: تا کی می خوای از دستم در بری. محض اطلاع جنابعالی بگم شما خونه ی ما دعوتین شما 2تام سریع تماس بگیرین که بیان دنبالتون اینجا برای ایستادن دخترا اصلا مناسب نیست.

نگین: اون دیگه به خودمون مربوطه.

آرش: باشه پس شب می بینمت.مواظب خودت باش. وبا این حرف آنها راترک کرد .

نازنین: آخه دختره ی خل این چه کاری بود کردی الان ما اینجا دو تا دختر چه کار کنیم؟

نگین: خب زنگ بزن سامان بیاد دنبالت .

نازنین: مگه اون بیکاره و منتظر من بهش زنگ بزنم تا هر جا هستم بیاد دنبالم.

در همین حین آنها متوجه صدای بلند موزیکی که ترانه ای زننده را تکرار میکرد شدند و بعد صدای پسری که می گفت: وای خدای من اینجا آسمونه یا زمین این دو تا پری رو از کجا فرستادی.

دیگری گفت: خاک توسرت که بلد نیستی درست صحبت کنی به این دخترا که معلومه تازه اول راهن باید گفت: خانمها افتخار آشنایی میدین.

نگین: آقایون به ظاهر محترم مزاحم نشید.

صدای یکی از پسرها بلند شد: الاغا اون ماشینشونه نگاه کن به اندازه پول سه تا از ماشین ماست .

دیگری گفت: آخی طفلیا پنچر کردند .

نگین تلفن همراهش را بیرون آورد وگفت: یا میرید یا زنگ می زنم به پلیس.

 

 

- تازه گوشی خریدی مامانی که نمیدونی اتوبان نقطه کوره.

 

نازنین: نگاه کن بالاخره آرش رسید. واین جمله را هم چنان بلند گفت که پسرها متوجه آن شوند.

-اوه اوه رفیقشون اومد علی بزن به چاک.

وقتی آنها دور شدند نازنین و نگین دستهایشان را به یکدیگر کوبیدند و نگین گفت: ایول نازنین خیلی باحال بود این آرش فقط مجازی اش به درد می خوره. 

نازنین: اوه اوه بارونم که گرفت حالا چی کار کنیم خانم آرتیست؟

نگین: هیچی الان زنگ می زنم به نیما بیاد دنبالمون.

و با استفاده از کد به مرکز وصل شده و آنتن گوشی را پر کرد و بعد شماره نیما را گرفت.

نیما: الو،سلام.

نگین: سلام .

نیما: خوبی؟

نگین: مرسی کجایی نیما؟

نیما: تو خیابونا.

نگین: می تونی بیای دنبالم .

نیما: مگه ماشین نداری ؟

نگین: حالا تو بیا.

نیما: دست گل به آب دادی؟

نگین:بیا خودت ببین!

نیما: من الان با دوستمم ماشین خودم دستم نیست.حالا آدرس بده.

نگین آدرس را به نیما داد و نیما گفت: من نزدیکم تا یک ربع دیگه می رسم.

بعد از پایان تماس نیما و نگین ، نگین رو به نازنین گفت: بیا بریم تو ماشین تا بیان.

آرش برای آنکه می خواست ببیند نگین راست گفته یا نه مقداری جلوتر جایی که نگین به 

او دید نداشت ولی او کاملا می توانست او را ببیند ایستاد تا ببیند آیا کسی به دنبال آن دو می آید یا نه.

نیما و دوستش به دنبال آن دو آمدند و آرش که از دور نظاره گر بود ماشین و راننده را نشناخت. او نمی توانست صورت نیما را به خوبی ببیند برای همین اورا نشناخت و فکر کرد شاید نامزد نازنین باشد آن چیزی که او دیده بود مهر محکمی بود برای ادعای نگین. او با همکاری بهنام این نقشه را کشیده بود و صبح ماشین نگین را بعد از پارک پنچر کرده بود تا بتواند عکس العمل نگین را ببیند و حالا خود را شکست خورده می دانست .حس جدیدی در او به وجود آمده بود که آرش با آن آشناییت نداشت او دخترها را فقط وسیله ای برای سرگرمی می دانست و حال می خواست دوست پسر نگین را خفه کند اگر قصد سوءاستفاده از نگین رادارد.

نیما، نگین و نازنین را به خانه رساند و خودش به همراه دوستش برای گرفتن پنچری ماشین نگین راهی شد.

نگین وقتی وارد خانه شد سلام بلندی داد و به سمت اتاقش به راه افتاد لباس هایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید. مادر با لیوان آب پرتغال پشت در اتاق نگین آمد و در زد. نگین گفت: بفرمایید. که مادر گفت: هوای سرد و ماشین پنچر کنار اتوبان و دو تا دختر تنها خدا خیلی بهمون رحم کرد.

نگین: مرسی مامان .

مادر: خوب استراحت کن که شب دعوتیم.

نگین طوری که انگار اصلا از قضیه خبر ندارد با تعجب گفت : اِ کجا؟

مادر: خونه ی آقای سهرابی .

نگین: وای مامان چه گیری دادین شما و بابا به اینا.

مادر: وا! مگه چی کارت کردن که اینجوری راجع به بهشون حرف میزنی؟

نگین: هیچی مامان جان ولی مگه ما خودمون فامیل نداریم که چسبیدیم به غریبه ها.

مادر: کدوم فامیل عزیزم؟ خاله ات که ایتالیاست، داییت اینام که الان مسافرتن شکر خدا عمه ام که نداری فقط می مونه یه عموت که مامان جان راستش زیاد خوشم نمیاد بریم خونشون می دونی که اونا به تو به چشم عروسشون نگاه می کنن منم که اصلا از این اخلاقشون خوشم نمیاد.

نگین کنار مادر نشست وگفت: مگه پسر قحطی من زن سعید شم غصه نخور مادر جان من تو فامیل ازدواج نمی کنم یا اصلا بهتر که هیچ وقت ازدواج نکنم .

مادر: مادر جون این چه حرفیه که میزنی .

نگین مادر را در آغوش گرفت و گفت: من حلوای قندم بیخ ریش شما بندم.

مادر گفت: ولی فقط تا وقتی درست تموم بشه چون من بعدش می خوام ریشامو بزنم. وبعداز اتاق خارج شد و نگین با دریایی از فکر وخیال به خواب عمیقی فرو رفت.

 

***

 

ساعت حدود 4 بعداز ظهر بود که نگین از خواب بیدارشد و برای فرار از کسالت وخستگی تصمیم گرفت دوش آب سرد بگیرد و پس از برداشتن لباسهایش از داخل کشو به سمت حمام اتاقش رفت و پس از حمام روی تخت نشسته بود که تلفن اتاقش زنگ خورد. نازنین بود تلفن را برداشت.

نگین: سلام.

نازنین: علیک سلام خانم خوش خواب.

نگین: بذار 1ساعت بگذره بعد زنگ بزن ما که تازه با هم بودیم.

نازنین: بله می دونم ولی یه خبرخوش دارم گفتم تا داغه بهت زنگ بزنم وبگم.

نگین: بنده سرتا پا فضولم بفرمایید.

نازنین: حدس بزن امروز کی به من زنگ زد.

نگین: طبق معمول سامان.

نازنین: اگه سامان زنگ زده بود با من کار داشت و به تو ربطی نداشت که من بهت زنگ بزنم وخبر بدم.

نگین: راهنماییplz.

نازنین: خیلی وقته دنبالشی یعنی از وقتی خونشونو عوض کردن خبری ازش نداشتی.

نگین با خوشحالی فریاد زد: ملیکا؟

نازنین: آره؛ چه خبره؟ اگه آرش بهت پیشنهاد ازدواج می داد اینجوری خوشحال میشدی؟

نگین: اَه لوس حالمو نگیر دیگه.خوب چطور بود؟

نازنین: هیچی.باهاش قرار گذاشتم ببینمش.

نگین: منم میام. 

نازنین: کجا؟اونجا جای بچه ها نیست.

نگین: ببخشید خانم بزرگ مگه کجا قراره برین؟

نازنین صدایش را می لرزاند و می گفت: عرضم به خدمتت ننه می خوایم بریم کافی شاف ببینیم چه شکلیه که سروته این جوونا رو میزنی اونجان.

نگین: ننه آقاتو چی کار می کنی؟

نازنین با همان لحن گفت: فرستادمش کلاس میدی کشن مادر جون.

نگین در حالی که می خندید گفت: مسخره کدوم کافی شاپ قرار گذاشتین؟

نازنین: کافی شاپ جلوی دانشگاه پس فردا بعد از کلاسامون. وبعد گفت: یه دقیقه گوشی رو نگه دار ببینم مامیم چی میگه.

نازنین: جانم مامی جان.

-

نازنین: آره مامان، نگین سلام می رسونه.

-

نازنین: خب به پسر کاکل به سرت بگو بره بگیره.

-

نازنین: چشم اومدم عزیزم.

نازنین: نگین جان کاری نداری ؟

نگین: نه پس فردا می بینمت بای.

نازنین: بابای.

حدود ساعت 6 بود که نگین حاضر و آماده جلوی پله ها ایستاد ونیما طبق معمول شروع کرد.

نیما: مامان ،بابا، بالاخره شاهزاده رضایت دادند و مانتو و روسری و شلوار ست شون رو پوشیدن و 2 ساعت با روسریشون ور رفتن و حالا حاضرند.وبعد یکی از دستانش را روی سینه و دیگری را پشت کمر قرار داد وگفت:بفرمایید شاهزاده خانم.

همه در ماشین پدر سوار شدند و بعد از اینکه از حیاط خارج شدند نیما گفت: خواهش می کنم نه بابا کاری نکردم انقدر تشکر نکنید که خجالتم می دید.

نگین تازه فهمیده بود قصد نیما از زدن این حرفا این است که نگین به خاطر آنکه نیما پنچری ماشینش را گرفته از او تشکر کند گفت:کار خاصی انجام ندادی که کوه کندی؟

نیما ونگین تا منزل آقای سهرابی تو سر و کله هم دیگر می زدند و باعث خنده پدر و مادرشان می شدند.بالاخره به جلوی خانه ی آقای سهرابی رسیدند و نگین وقتی در حال پیاده شدن از ماشین 

بود زیر لب گفت: خدایا خودت به خیر کن من حوصله ی دردسر ندارم.

در حالی همگی جلوی درب منزل قرار گرفتند که گل در دستان نگین و هدیه خریداری شده توسط آنها در دست مادر قرار داشت، زنگ توسط پدر فشرده شد و صدای آرش ازاف اف بلند شد: سلام خیلی خوش اومدین بفرمائید داخل. همه یک به یک داخل شدند و نگین آخرین نفری بود که وارد منزل می شد. او قصد داشت وقتی به داخل رفت و به همه سلام کردگل را در دستان آرزو قرار دهد اما وقتی وارد خانه شد مهوش را در حال صحبت و آقای سهرابی را در حال سلام وعلیک با پدر و نیما دید ولی هرچه با چشم برای پیدا کردن آرزو جست و جو می کرد بیشتر ناامید می شد او در عین حال محو منزل بسیار شیک وگران قیمت سهرابی شده بود که با وسایل قشنگی تزئین شده بود البته نگین زیاد به مادیات توجهی نداشت اما زیبایی آنجا واقعا خیره کننده بود. در همین حین 

متوجه صدای آرش شد که زیر گوشش زمزمه میکرد: هرچی بگردی آرزو رو پیدا نمی کنی چون کلاسه پس بهتره دسته گلتو بدی به من و بعد به مادر سلام کنی.

نگین فوری نگاهشان را چرخاند و در دل خدا را شکر کرد که همه در حال صحبت هستند و کسی متوجه او و آرش نیست زیر لب با خود گفت: مگه یه سلام حالت خوبه چقدر طول میکشه؟

آرش: چیزی گفتی؟

نگین: با شما نبودم آقای سهرابی. هر چه او سعی می کرد رابطه ای رسمی با آرش برقرار کند آرش خیلی راحت و ساده با او صحبت می کرد. پس از آنکه او جواب آرش را داد به سمت مهوش رفت وگفت: سلام مهوش جون حال شما؟

مهوش: اوا سلام عزیزم خوبی ببخشید اصلا حواسم نبود آرزو نیست و تو تنهایی گلم.

نگین: خواهش میکنم این چه حرفیه و بعد دسته گل را به سمت او گرفت وگفت: قابل شمارو نداره.

مهوش: وای دستت درد نکنه عزیزم تو خودت گل بودی و بعد همه را به نشستن دعوت کرد و آرش را صدا زد و گفت: این گلو بذار تو اون گلدون بلنده .

آرش گل را از مادرش گرفت و به سمت آشپزخانه حرکت کرد نگین تمام حرکات آرش را زیر نظر داشت .

صدای زنگ در بلند شد مهوش خانم گفت: حتما آرزوست. آرش درو باز کن.

آرش از درون آشپزخانه فریاد زد: مامان به خدا من دو تا دست بیشتر ندارم.

نیما گفت:بنده خدا راست میگه دیگه. خب من میرم درو باز کنم. و به سمت اف اف رفت .

آرزو وارد خانه شد و به همه سلام کرد و به سمت اتاقش برای تعویض لباس رفت.همه مشغول صحبت بودند.

پدر نگین: باور کن من تعجب می کنم از کار خدا این نگین خانم ما 4سال تو همین دبیرستان کوچه پشتی شما درس می خوند اما من اصلا شمارو ندیده بودم.

آرش پوزخندی زد و گفت : بله واقعا کار خدا بود.

سر میز شام همه مشغول شام خوردن بودند اما نگین سنگینی نگاه آرش بر روی خود را احساس می کرد برای همین هم زودتر از همه از غذا دست کشید و پس از تشکر به بهانه ی تماشای تلویزیون به سالن پشتی که در واقع نشیمن گاه بود رفت .

آرش که موقعیت را مناسب دید ناگهان گفت: وای چرا حواسم نبود امشب تلویزیون یه فیلم خیلی 

قشنگ داره با اجازه من برم که نمی خوام فیلمو از دست بدم و به طرف سالن حرکت کردم.  

ادامه پارت دوم »»»»

تجدید چاپ رمان های شهروز براری صیقلانی ممنوع   Novel  

 



///نکات سطح مبتدی _ مدرسان گیل / ترم تابستان /جلسه دوم پنج شنبه ششم ، تیرماه، 98 سال/1398/04/06 سالن حاتم/ میرزاکوچک خان جنگلی ، سالن همایش ، موسسه ی تفریحی شهید طالبی _رشت ، امین الضرب ، بعد از اموزش و پرورش ناحیه دوم . پیرامون فن نویسندگی . مجری و برگزارکننده ی جلسات خانم یوسفیان ، ریاست مرکز پیش دانشگاهی خدیجه کبری 

مدرس جلسه: شهروز براری صیقلانی 


۱- هنرآموزان گرامی با درود و احترام ، در توصیف برای نویسندگی ، باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان بدیم ، پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات اونها 

۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدیم تا خودش چیزی سر هم کنه و بفهمه.

سوال از استاد (اجازه اقا علم حضوری و شنود براش ایجاد کنیم یانی چه؟ )  

__ { یعنی اصول خاصی رو بکار ببریم تا تصویرسازی کنیم و فضای ذهنی انتزاعی ایجاد کنیم. } 

۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف بشه . طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.

(پرسش از استاد/_ اقای استاد لوطفن بیشتر توضیح بدید ) 

{یعنی خودمون در متن داستان نتیجه گیری های شخصی خودمون رو بیان نکنیم و ننویسیم ک چون خانم ایکس دارای فرزند نمیشه ، دچار خلاء شده ک اون نیازش برای حمایت و حفاظت از بچه ای ک نداره را با نگهداری از چندین گربه و حیوان خانگی پر میکنه ، بلکه با چیدمان واژگانمون کاری کنیم مخاطب خودش به این نتیجه برسه)

۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود داره ، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کنه

۵- هنرآموزان محترم هر چه کمتر توضیح بدهید و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شه، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.

۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز

می‌گرده ، اگر حس کامل باشه ، در لفظ ظاهر می‌شه. 

۷- وقتی وارد محیطی می‌شید، نمی‌تونید بگید : رنگ و شکل محیط روی شما تاثیری نگذاشته، گرچه هیچ ربطی به سوژه نداره برای انتقال حس باید آنها را خوب توصیف کنیدش 

8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.

،( یعنی چی استاد؟ ) 

پاسخ} لطفا ابتدا کسب اجازه کنید و بعد حرف بزنید ، و توضیحات بیشتر رو ب وقتش میگم } 

۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست بیاره. . 

۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان بدید ، اظهار فضل نکنید.

سوال/اجازه_

بفرمایید

_اینی ک فرمودید یانی چه؟

•یعنی فرض کنید یه ابزار مثل لنز دوربین هستید ک وظیفه تون توصیف و انتقال صحیح حوادث و جریانات هست مثلا در فقر ، جنگ ، بحران ، بلایای طبیعی ، چون ادما برای زنده موندن بشکل واقعی تلاش می‌کنن ، سبب ایجاد فضای واقعی و مناسب برای روایت کردن میشه . توی رشت و گیلان همه کاغذی شدن ، اهل مانور و رمانتیک هستن . تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای شده.

۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب، آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.

۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشید 

الحمدالله سوالی ندارید که!؟

۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست

۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.

۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.

۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.

۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.

۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.

۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است. 

۲۰- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.

21- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.

۲۱- وقتی نگاه در مشاهده منقح شد، زبان و کلمات و جملات زائد هم پاک می‌شود.

۲۲- انتخاب صحیح زاویه دید و اجزاء، حس را خوب منتقل می‌کند.

۲۳- باید مثل بیهقی نرم نگاه کرد و زیبا.

۲۴- کلمات زائد در متن نشان‌دهنده وجود زوائد در نگاه ماست. باید بتوانیم با نگاهی قاطع عکس بگیریم تا خود مخاطب بفهمد.

۲۵- آدم‌ها وموقعیت‌ها را نوع دیدن نویسنده می‌سازد.

۲۶- اشتراکات انسانی تیپ و امتیازات آنها شخصیت» را می سازند. شخصیت‌پردازی یعنی کشف و بیان این امتیازات. خیلی از اثار هنری تیپ را تعیین می کنند و لذا پخته نیستند.

۲۷- ارزش شخصیت پردازی به پرداختن ارزش‌ها درمقام تحقق خارجی است و الا پیام غیرمستقیم فیلم ارزشی هم این است که ما برای یک نوع آدم، نسخه داریم و بس!

 

(شهروز براری صیقلانی) نویسنده مدرس ارشد 

رشت _ ، چهارراه استانداری قدیم _ ،خدیجه ی کبری 





همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند. 

تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌ میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌ ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 

لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید.

جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا . 



طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   


 پسرکی دخترنما از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 

توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛

سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود.

آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود 





  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 


در محله‌ی ضرب در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز همچنان باقی ست ، که از تیرس نگاه اهالی محل دور مانده و سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛

راستی.مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد

مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 

– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !  

_ ؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.

 _: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  

_: توی صَفِ نانواااایی! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 

_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟

_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 

_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 

_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 

_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟

_ پس چی! معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟ گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ گفتم؛ نه! گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم. گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟ خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش که اونم چون تازه وارده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم ن رفتیم. 

(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 

  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   




کمی بعد .

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست! تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    

نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت! ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!  

مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 

 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 

 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  

نیلیا؛ نه. اما چرا! یه چیزایی گفتم راجع به مادربزرگ؛ به چی؟  

نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  

مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  

نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز م بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 

مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 

 نیلیا : آخه. آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه! 

مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 

نیلیا؛ آخه. آخه چطور بگم !. ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو مادربزرگ؛ خودتون رو.چی؟

  نیلیا؛ خودمون رو. خودمون رو وزن کردیم. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 

 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من. مثل من مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه! خب عجیب نیست؟ 

 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو. نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود. لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 

 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   

مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟

  نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته. راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 

_کی گفته که کار نمیکنه؟

–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 

_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟ 

–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون. بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن . بازم بگم مادرژونی یا بسه؟ 

_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 

– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟ ممکنه مادرژونی نه؟

_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 

–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو تو رو خدا

_باشد

  


کمی بعد 

نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 

 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می اید که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود . 

  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛

سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 

 .او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 

آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش بلند شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 

در مرکز شهر رشت _

زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 

تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 

نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند تا به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی ای برسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ می افتد ( پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفتند) ، در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش با بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی تعطیل بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش نه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد  

لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.

تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 

در نیمه ی راه بزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛

مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 

_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی

_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 

_بعدا خودت میفهمی 

_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 

_بپرس؟

–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟

_نه، مگه خول شدی دخترجون

–ولی آخه. هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 

_منظورت چیه؟ 

_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا 

_دیگه چیه؟

_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟

_خب؟

_اونم یه درخته مگه نه؟ 

_خب؟

–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟

_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه

–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 

_خب؟

–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 

_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو یده 

–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟

_بس کن این چرت و پرت هارو  

–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا

_چی کار داری؟ 

–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم

 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 

–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟

_آیلین

–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست

_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و

(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد)


یک‌هفته بعد .

آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،

دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 

و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛

_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟

–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟

_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره

– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده

_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم

مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛

_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 

دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد

-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 

–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته

-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .


ادامه اش در اپیزود چهار (مریم السادات)

نویسنده شهروز براری صیقلانی 

بازنشر آزاد و مجاز است. 



به صورت پر از عصبانیت اقای سلیمی نگاه میکنم 

-سلام پدر

-علیک سلام داماد قلابی حالت چطوره ؟ 

-من باید براتون توضیح میدادم میدونم اما واقعا تو ااون شرایط نمیشد

-حالا میشه مثلا ؟ چرا فک کردی الان به توضیحاتت احتیاج دارم؟

حالا که بهم دروغ گفتی الان که دخترم رو تو بدترین شرایط ممکن بردی ؟ 

الان که داشتی دخترم رو دستی دستی برای یک 

ماموریت مسخره به کشتن میدادی؟ ها ؟ چرا فکر کردی به توضیحاتت احتیاج دارم؟

-من میدونم که دروغ گفتم اما باور کنید لازم بود بخدا مهیاس از اول از

همه چیز خبر داشت ما مجبور بودیم فیلم بازی کنیم 

-عذر بدتر از گناه میاری؟ مهیاس هم بابت این قضیه تنبیه میشه بدون شک

-اجازه بدید من توضیح بدم 

وقتی اخمشو و سکوتش رو دیدم وقتو از دست ندادم شاید این اخرین باری بود 

که میتونستم دلشو بدست بیارم و ارومش کنم

-این ماموریت واسم مهم بود چون مدت طولانی ای بود که دنبال این

باند بودیم کارشون فقط قاچاق مواد نبود چند نفر ادم رو هم کشته 

بودن اما چون طوری نشون دادن که انگار خودکشی بوده سندی 

نداشتیم وقتی اون روز توی کلانتری مهیاس خودشو معرفی کرد و گفت 

خوشحال میشه که با ما همکاری کنه سرهنگ گفت این تنها راهه شرکت 

مهیاس بهترین راه واسه نفوذ بود اصلا قرار نبود مسئله به خانواده کشیده بشه 

اما مهیاس نظرش این بود که این بهترین راهه میخواستم بعد از اتمام ماموریت بیام و

حقیقت رو بگم اما هیچ وقت فکرشم نمیکردم 

که کارم به این دیوونگی بکشه 

اخمش هنوز پا برجاست

-تو دقیقا کاری رو کردی که مهیاس میخواست و من سالها بزور 

دور نگه داشته بودمش نمیدونم پیش خودت نگفتی که چطوری سرهنگ 

به یک نفر به این راحتی اعتماد کرد؟ چون اون دختر من بود

سرهنگ سلیمی دوست صمیمی سرهنگ و پدرت!

-سرهنگ سلیمی؟ دوست پدرم ؟ پس شما از اول هم خبر داشتید

بجای شما ما بازیچتون بودیم

-وسط حرف بزرگترت نپر بچه جون تا تهش گوش کن 

برای چند ثانیه ساکت شد 

-یادمه وقتی علی رو کشتن همه ی صحنه های اون جنایت یادمه 

بهترین دوستمو کشتن و من نتونستم کاری انجام بدم حسابی داغون

شده بودم روحیم هر روز خشن تر میشد تورو میدیدم از دور 

و نابود تر میشدم نگاه تو هم مثل من هر روز بدرت میشددیدم کم کم سنگ شدی ترسیدم تمام تنم از اینکه همین اتفاق برای بچه ی منم بیوفته

کشیدم کنار مثل یک ترسو خودم و خانوادم رو پنهون کردم اما فایده ای نداشت تو مهیاس رو پیدا کرده بودی و وارد راهی کردی که من 

ازش دورش کرده بودم مهرداد (همون سرهنگ خودمون) بهم گفت از همه چیز عملیاتتون نقش تو و مهیاس اولش مخالفت کردم تا اینکه باباتو 

دیدم تو خواب بهم گفت راهه بچه ها همواره تو نشو دست انداز 

خودم رو زدم به خریت تا شما ها گولم بزنید اما الان باید جبران کنی 

و بعد بدون اینکه بذاره یک کلمه حرف بزنم رفت 

 

 

 

مهیاس

بابام از در اتاقه شاهین اومد بیرون با ترس میرم سمتش دستش میاد بالا

چشمام رو میبندم دستش دورم حلقه میشه و تو اغوشش فرو میرم

-دختر بابایی حالت خوبه؟

خودمو اساسی لوس میکنم 

-اره خوبم بابا جونم

-حقته الان بزنم با دیوار یکیت کنم اما جلوی مادر این پسره و سرهنگ اجترامت رو نگه داشتم اما این اولین و اخرین بارت بود که بهم دروغ میگفتی 

-قول میدم بابایی

روی سرم رو بوسید و رفت سمت خانواده شاهین مامان شاهین

بعد از احوالپرسی گفت 

-اقای سلیمی اگه اجازه بدید ما اخر این هفته خدمت برسیم برای خواستگاری هر چند یکم دیره شما ببخشید

بابام دستشو گذاشت روی چشمش و گفت –قدمتون روی چشم

نیشم شل شد 

به لباس سفید بلندم نگاه میکنم بالا تنش تنگه و نگین های یکدستی دارهدامن حریرش پوستم رو قلقلک میده موهام رو باز درست کردن و روش یک تور بلند گذاشتن که از پشت تقریبا از دامنم هم بلند تره ارایش صورتم خیلی سادست اما واقعا باعث تغییرم شده

-عروس خانوم داماد منتظرته

اروم به سمت شاهین میرم توی کت و شلوار سفیدش عالی شده 

میگفت چرا فقط تو باید سفید بپوشی منم دارم خوشبخت میشم

با این حرفش باعث شد بابت داشتنش به خودم افتخار کنم

تور روی صورتم رو میده بالا

-مهیاس همیشه کنارم بمون حتی فکر بی تو بودن هم

دستمو میذارم رو لباش 

-هـــــــیس حتی حرفش هم نزن

دستمو میگیره توی دستش 

-بریم پیش بسوی یک شب رویایی 

تا اخر شب با همه زدیم و خوندیم و رقصیدیم 

اخر جشنه حتی دیگه نمیتونم رو پاهام وایسم موقع خداحافظیه 

و شروع ماه عسلمون 

مامان و بابا رو بوسیدم و چند لحظه تو بغلشون موندم اما نذاشتم 

حتی یک قطره اشک از چشمام بریزه به سمت قیافه محزون مهران رفتم

-داداشی تا اینجاشو حلال کن تا بعدا منو شاهین دوتایی اذیتت کنیم

منو تو اغوش برادرانش گرفت 

-اخه چرا تو باید زن یکی بدتر از خودت شی ؟ فک کنم تا بخوام زن بگیرم تو و اون شوهر چلغوزت مو رو سرم نذارین 

یدونه میکوبم رو پاش و با بقیه خداحافظی میکنم به سمت بی ام و 

شاهین میرم سقفش رو باز میکنه و راه میوفته با سرعت مناسب میرونه

-شاهین کجا داریم میریم ؟

-سورپرایزه الان هم یکم بخواب تا برسیم 

سرمو به صندلی تکیه میدم و چشمام گرم میشه

حس میکنم دستشو میذاره زیر بدنم و بلندم میکنه اروم لای 

پلکامو باز میکنم ودستمو دور گردنش حلقه میکنم 

-رسیدیم ؟

-اره چشماتو ببند 

میذارتم پایین 

-چشماتو باز کن 

از دیدین منظره روبروم کپ میکنم

کلبه ای که اولین بار با هم اومدیم دور تا دورش با چراغای ریزی 

تزیین کرده انقدر خوشگله که حد نداره باهم به سمت 

داخل حرکت میکنیم همینکه درو باز میکنم ومیرم تو 

یک عالمه برگ گل رز میریزه روی سرم به در و دیوار اتاق نگاه میکنه پر از بادکنکای قلبیه روی همه بادکنکا نوشته دوستت دارم روی 

یکیشون که از همه بزرگتره نوشته مهیاس

از شوق میپرم بقل شاهین دستمو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه میکنم سرم رو توی گودی گردنش میذارم

-وای شاهینی دیوونتم چقدر اینجا قشنگه

-هدیه ی عروسیمونه به تو

سرم رو بلند میکنم ناخوداگاه تمام نگاهم پر از عشقش میشه

ناخواگاه چشمام میلغزه روی لباش اونم مثل منه 

گرمی لب هاش تمام وجودم رو ذوب میکنه عملیات عاشقانه ی ما از همونجایی که شروع شده همون جا هم وارد مرحله ی دیگه ای میشه

اینبار دنبال قاچاقچیا نیستیم اینبار میخوایم باهم زندگیمونو بسازیم

لباشو ازم جدا میکنه و زیر لب زمزمه میکنه 

-دیوونه وار عاشقتم 

پایان

                               شهروزبراری صیقلانی   رمان دخترانه      آثار شهروز براری صیقلانی   


رفتیم جلوی سینما ماشین خودمون رو برداشتیم ،تا شاهین بیاد منم از خانومی که رفتهبودن فیلم رو ببینن موضوع فیلم رو پرسیدم به رهام زنگ زدیم و دم شهر بازی قرارگذاشتیم همون طور که انتظار میرفت رهام اولین چیزی که پرسید موضوع فیلم بودمنتظر بودم شاهین ضایع شه اما شروع کرد تعریف کردن داستان فیلم من همینجوری میخ موندم فک کردم یادش میره یکم مسخرش میکنیم اما دریغتازه اخرش بهم زبون درازی میکنهرهام تا حالا شهربازی نرفته با شاهین نقشه کشیدیم ببریم سوار ترن هواییش کنیماولش میگفت سوار نمیشم اما اینقدر گفتیم ترس نداره که بلاخره خر شدصندلی ها دو نفره بودن من و شاهین نشستیم رهام و یک دخترهاولش که راه افتاد حسابی ترسیدم و به غلط کردن افتادم قطار که داشت میرفت بالاهمینکه افتاد تو سراشیبی صدای جیغ و داد بلند شدرهام مثل جیغ میزد و میله ی جلوش رو ول نمیکرد یک جا که خیلی ترسناک شد پرید بازو دخترهرو گرفت و حالا جیغ نکش کی بکش دختره بدبخت نمیدونست بترسه یا بخندهوقتی رسیدیم پایین تلوتلو میخورد زرد کرده بود ما هم که دیگه خیلی خودمونوگرفته بودیم نخندیم شروع کردیم به گاز زدن در و دیوار دیگه باهامون سوار هیچی نشد ولی ما دو تا هر چی وسیله بود سوار شدیمفک کنم رهام مرگ مغزی شد از شرش راحت شدیم چون لب به شام هم نزدفقط قبل اینکه بریم اتاقامون گفت فردا صبح برمیگردیم تهرانشاهینصبح تو فرودگاه از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم رفتیم سمت خونه خودمونمن مهیاس رو رسوندم بعد راه افتادم سمت خونه یک سری پرونده لازم دارم هنوز وقت نکردم رو ادمای مهمونی کار کنم هر چند بچه های شناسایی جورمو کشیدن ماشین رو میزنم بغل از کیوسک تلفن زنگ میزنم به سرهنگ و ازش میخوام پرونده ها رو برام ایمیل کنهوقتی رسیدم خونه اول یک دوش اب سرد گرفتم تا حالم یکم جا بیاد بعد هم شروع کردم به بررسیمدارک و افراد و رابطه هاشون عکس ها رو دوباره و دوباره زیر و رو میکنم باید یک جایی همین جاها باشه از جام بلند میشم و یک نگاه به نمودار روبروم میندازم از دیشب تا حالا دارم روش کار میکنمفقط راس این هــرم لعنتی خالیه که اونم بزودی پر میشه خودم پرش میکنمبعد زمین رو از وجود نحسشون پاک میکنمروی مبل میشینم و زل میزنم به نمودار روبروم کجا رو اشتباه کردم ؟ چی رو از قلم انداختمحسی بهم میگه رئیس باند از چیزی که فکر میکنم خیلی تو چشم تره این یک قانونه هر چقدر وسیله ای که میخوای پنهان کنی در دسترس تر باشه دیر تر پیدا میشهمهیاساز پله ها میرم بالا چقدر کفش دم در خونمونه فک کنم باز این عمو ها و عمه اینجا تلپن والا من نمیدونم اینا خونه ندارن ؟ایا؟تا در و باز میکنم تو بغل یکی فرو میرم -سلام ابجی کوچیکه-وای مهران دیوونه تو کی اومدی؟ باز تابستون شد و تو دوباره هوار شدی سر ما؟-ترو خدا اینقدر مورد عنایت قرار نده منو میدونم دلت برام تنگ شده بود از دوریم داشتی میمردیهلش دادم کنار حدسم درست بود همه جمع بودن خونه ی ما احتمالا بخاطر ورود نامیمون این میمونجمع شدندتا رسیدم تو هال بلند سلام کردم کسی توجه نکرد-ترو خدا کسی بلند نشه ناراحت میشم راحت باشید خواهش میکنیار از پذیرایی داد زد –بسه بابا کم خودتو لوس کناما بابای مهربونم بغلش رو برام باز کرد – بیا اینجا ببینم عروسک بابامثل پیشی ملوسا خودم و چپوندم تو بغل بابام-خوش گذشت مسافرت ؟ شوهر کردی کاملا ما رو یادت رفت اره پدر سوخته؟داشت از دهنم میپرید بگم اخه سیستان جای خوش گذرونیه؟ اما بجاش گفتم-جای شما خیلی خالی بود بابایی ایشالله سری بعد با هم میریمداشتیم حرف میزدیم که گوشم از پشت کشیده شدای ای ای ول کنفکر کردم مهران اما همین که برگشتم دیدم ای دل غافل دایی محمد اصلا درد یادم رفت همچین پریدم بغلش که یک متر رفت عقب-وای دایی جون شما کی اومدید؟-من سه روزه اومدم تو نبودی چه مودب شدی تو نکنه این یارو شاهین ادبت کردهمهران یک حالت لات بخودش گرفت- اره اباجی؟ اگه اذیتت کرده بگو شقه شقه اش کنم نا لوتی رو-دیگه چی ؟ نگاه چپ به شوهرم بندازی موهات و تک تک میکنم-همینه دیگه به ضعیفه جماعت رو داد همین میشه گمشو ببینم چه پررو شده شوورم شوورم میکنه واسه منبا دایی رفتیم بین بچه ها نشستیم-شما که باز اینجایید انقدر بدم میاد ادم نمی تونه دو دقه تو خونه خودش نفس راحت بکشهمهیار با قیافه حق به جانب گفت- گیس بریده کسی نیومده تورو ببینه به خاطر مهران جـــون اومده بودیران صداش و نازک کرد- غلط کردی به خاطر من اومدی هر چی بین من و تو بوده خیلیوقته تموم شده از همون وقتی که منو به خاطر ساناز ایکبیری ول کردیبا دست میزد رو صورتش- ای خدا من نمیدونم اخه چی از این ور قلمبیده کم داشتم که رفتی سراغ اینبعد هم به حالت قهر پا شد رفت مهران خودشو از پشت انداخت کولم-وای که چقدر خسته شدم منو ببر اتاقم الاغ نازم-مهران از سر شب هر چی میگم بروی خودت نمیاری سوغاتی منو بردار بیار-مهیاس عزیزم خیلی خوابم میاد و مث جت رفت تو اتاقش ، که خوابت میاد؟ همچین حالتو جا بیارم که صبح دو دستی کادومو بدی دستمسر شب با بچه ها خیلی از جن و روح حرف زدیم مهران از بچگی حسابی از روح میترسیدامشب هم به بهانه های الکی دایی رو برد تو اتاق خودش منم که میدونم ترسیده حاشو میارم سر جاشصورتمو حسابی با پنکک سفید میکنم بعد هم با سایه مشکی دوره چشمام رو صفا میدمو دو تا خط سیاه از زیر چشمام تا پایین صورتم میکشم لبمو هم با رژ لب قرمز حسابی خوشگل کردم یک لباس سفید که مثل ردا باشه با ملحفه واسه خودم درست میکنم و با سس کچاپ حسابی قرمزش میکنمکه انگار خونه موهامم باز میریزم دورمپاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق مهران درو کامل باز کردم تو سیاهی راهرو قایم شدم-مهـــــــــــران مهــــــــــران بلـــــند شوهر دوشون که انگار بیدار بودن سیخ نشستن سر جاشون اروم اروم از تاریکی اومدم بیروندایی پرید رو تخت مهران دوتایی همو بغل کرده بودن و رو تخت بالا پایین میپریدن و جیغ میزدن منم هی میگفتم یوهــــــــــا ها هاکه یک ضربه بدی خورد تو سرماروم اروم چشمام رو باز میکنم همه جا سفیده فک کنم خدا دید روح خشگلی شدم منو به دیار باقی دعوت کرد سرمو میچرخونم خدایا راضیم از اینجایک حوری مرد (به حوری مرد چی میگن؟) داره بهم سرم میزنه یکم به مغزم فشار میارم روح و مهران و دایی و ضربه پس نمردم اینجا بیمارستانه-ببخشید همراه های من کجان؟پرستاره که انگار خودشو داره میکشه نخنده بزور میگه الان میگم بیانکجا رفتی نمیخواد خودت هستی دیگهولی دیوونه بود به چی میخندید یک نگاه به خودم میندازم یا جــــــد سادات منو با این قیافه جنی اوردن بیمارستان؟ خوبه بهشون نگفتن منو ببرن تیمارستانبابا و مهران و دایی میان تو بابا قیافش از همه مهربون تره-خوبی مهیاس جان-اره بابایی کی به سرم ضربه زد؟-مامانت که خیلی ترسیده بود از صدای این دو تا اومد بالا فکر کرد واقعا روحی با گلدون ابیه زد تو سرت-بابا میشه تو راه برای مامان جایزه بخریم ؟ باید احسنت گفت به این همه نبوغ و استعداداخه کی با گلدون میزنه تو سر روح اخه من چی باید بگم ؟ حالا چرا منو با این قیافه اوردین؟مهران که حسابی قاطی کرده بود گفت –اره باید میذاشتیم بمیری راحت شیم از دستت-حقت بود اقا مهران کادومو ندادی منم تلافی کردم تا تو باشی منو سرکار نذاری-مهیاس بابا کارت اصلا درست نبود بعدا از مهران معذرت خواهی کن دایی محمد که تا الان ساکت بود نطقش باز شد-فقط از مهران؟ مهیاس تو چرا انقدر شیطان صفتی؟ وروجک تا مرز سکته رفتیم-دلم خنک حقتون بود مرد هم اینقدر ترسو میشه؟تا رسیدم خونه مامان با گریه بغلم کرد –الهی دستم بشکنه مادر فدات شه خوبی الان؟-اره مامی خوبم ، اشکال نداره میشه برم اتاقم؟-برو عزیزم محمد کمکش کن بره بالابا کمک دایی دست و صورتمو شستم و خوابیدمشاهیناز دیروز تا حالا از خونه بیرون نرفتم خسته شدم نه فقط جسمم روحم هم خسته شده ذهنم پر میکشه به اولین پرونده ای که حل کردم هوشم برای این کار خیلی خوب بود اما هیچ وقت علاقه ای به پلیس شدننداشتم شاید اگه اون اتفاقا برای پدرم نمیوفتاد من الان یک جای دیگه بودمپونزده سالم بود که زنگ زدن خونمون که بریم بیمارستان هیچکس نمی گفت چی شده وقتی رسیدیم گفتن بابا میخواد منو ببینه رفتم داخل بین یک عالمه سیم گم شده بود پدر من قهرمان من بین اون همه سیم بود دستشو گرفتم تو دستم -شاهین پسرم میخوام مردونه با هم حرف بزنیم خوب به حرفهام گوش کن ممکنه من زنده از این اتاق بیرون نیام-اما بابا-صبر داشته باش بذار حرفم تموم شه میخوام همیشه کنار مادرتو خواهرت باشی بعد از من تو مرد اون خونه ایمیسپرمشون دست تو نذار اب تو دل مادرت ت بخوره قول بده-شما از این اتاق میای بیرون -قول بدهخم شدم دست پدرم رو بوسیدم- قول میدم -حالا برو بیرون بگو مامانت بیاد دم اخری یک دل سیر عشقمو ببینم واینستا منو نگاه نکن برو دیگهاون روزا خیلی سخت گذشت برای یک پسر به سن من که تازه وارد جوونی شده پدر تکیه گاه خیلی مهمیهاز سرهنگ رحمانی که اون موقع دوست بابا بود شنیدم توی یکی از ماموریت ها از پشت بهش شلیک کردنو این یعنی ته ناجوانمردی گلوله درست کنار قلبش بود نه یکی نه دوتا چهار تا اون روز بود که تصمیم گرفتم بیخیال علایقم شم و انتقام پدرمو ازشون بگیرم از همه ی خلافکارای روی زمینسعی کردم محکم باشم و شاهین رو تو خودم بکشم و بشم یک مامور نیروی پلیسحالا بعد از اون همه سال با اومدن مهیاس شاهینی که سعی میکردم نابودش کنم قد علم کرده بود این دو روز میخواستم خودمو ازش پنهون کنم تا شاید بتونم دوباره بشم سرگرد شاهین اما تنها اتفاقی که نیوفتادهفراموشی انگار مهم ترین بخش از وجودم نیستگوشیمو بر میدارم بهش اس میدم-سلام -سلام شما؟-عشقت-کدومشون؟-مگه چند تا هستن؟-خیلی ، تقی ،نقی ، عباس قصاب،اصغر کله پز، ساسان بقال سر کوچه و یکسری دیگه حالا اگه تو این لیست هستی گزینه 1 رو اس کن اگه نه بگو بقیه رو نام ببرمدختره ی قورباغه اصلا حقشه بهش اس ندم گوشیم تو دستم لرزید-نکنه تو اون شاهین دیوونه ی متوهمی ؟اخ اگه اینجا بودی سرتو میکوبیدم تو طـــــاق-پس خودشی چند روزه نیستی راحتیمنمیدونم چرا اینقدر دمغ شدم اصلا حس اس ام اس دادنم پریدمهیاسپس چرا ج نمیده ؟نکنه ناراحت شده ؟ فکر کنم حرفمو جدی گرفت. نکنه نیاد اخه دلم براش تنگ شده-شاهین؟-بله؟پس ناراحت نیست چقدر بی احساسه بیشعور الان باید بگه جانم-دیدی گفتم شاهینی اخه کی بجز تو این وقت شب مزاحم میشه یک شکلک خنده هم براش فرستادمدیگه جواب نداد جدی جدی این دفعه ناراحت شد به درک والا درسته من بیدار بودم اما کی تا حالا من با این مثل ادم حرف زدم بار دومم باشه؟-مامی من دارم میرم بیرون -کجا این وقت روز؟ -چند جا کار دارم میام حالاسوار ماشین خوشگلم میشم و میرم خونه ی شاهین اخه صبح سرهنگ زنگ زد و ازم خواست برم بونجا منم مث جت حاضر شدم فقط هم به خاطر حرف سرهنگ و گرنه مدیونید فکر کنید من دلم برای شاهین تنگ شده ها اصلایک مانتوی ابی کاربونی پوشیدم با شال مشکی حسابی خوش تیپ کردم که سوز به دلشاهین بشه سه روزه منو ندیده ارایش هم مثل همیشههمینکه در خونه رو باز کرد میخواستم بپرم بغلش اما خیلی قیافش گرفته بود و باهام معمولی رفتار کرد-سلام-سلام بیا داخلوالا قبلنا ما میدیدیم نامزدا تا همو میدیدن ماچ و بوسه راه می انداختن نه؟ لااقل یک بغل همو میکردنخوب من الان خیلی دلم براش تنگ شده چرا اصلا تحویلم نمیگیره؟-سلام خوبید سرهنگ؟-سلام دختر گلم اره خوبم تو خوبی ؟ بیا بشین اینجا پیش من-شما کجا اینجا کجا ؟ قدم رنجه فرمودیدشاهین با سینی چایی میاد میشینه روبروم-خیلی خوش حال شدی منو دیدی نه ؟ میدونم ، میخوای ازین به بعد بیشتر بهت سر میزنم-نه خیلی هم خوشحال نشدمکصافط رومو ازش برگردوندم سمت سرهنگ -چی باعث شد یاد من بکنید جناب سرهنگ؟-دخترم این محموله ای که داره میاد باید با پوشش یکی از شرکت ها بیاد ، بررسی کردیمتو این ماه هیچ شرکتی قرار نیست محصولی وارد کنه-هیچ شرکتی بجز شرکت ما -اره دقیقا روز دقیق تحویل جنس ها رو میدونی؟-سرهنگ من رئیس اون شرکتم از هر چیزی که اونجا اتفاق میوفته مطلعم شاید بشه روزایی نرم اما از خونه همه چی تحت کنترلمه-منظور بدی نداشتم دخترم میشه بگی کی قراره جنس ها رو تحویل بگیرید؟-بله 26 این ماهیکم با خودم حساب کردم-این که همین پس فرداست-اره بهتره من سریع تر برم اداره تا با بچه ها هماهنگ بشم احتمالا به همین زودیا باید اقدام کنیممیخوای تورو هم سر راه برسونم-نه سرهنگ پس برای چی شوهر کردم؟-شوهر کردی تاکسی دربست نگرفتی که در ضمن این نیز نماند-بچه ها بحث باشه برای بعد من دیرم شده پس شاهین میرسونتت فعلا کاری نداری؟-ببخشید سرهنگ شما رو هم اذیت کردیمشاهین باهاش تا دم در رفت و زودی هم برگشت -چرا با سرهنگ نرفتی ؟ من خیلی خستم وقت اضافه ندارم که صرف تو کنممیخوای بری هم خودت با اژانس برو تا دیگه از جانب من حرف نزنیچرا اینطوری برخورد میکنه ؟ اصلا ادم ضعیفی نیستم من اما برخورداش امروز خیلی رو مخمهدر ضمن من با تاکسی نیومده بودم که با تاکسی برم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم کیفمو برداشتم و رفتم سمت در خروجیشاهیناز دیروز تا حالا نخوابیدم فشار پرونده و حل نشدنش همه با هم حسابی اعصابمم رو بهم ریخته امابرخوردم با مهیاس سوای همه اینا است اینطوری رفتار کردم تا یاد بگیره به من درست اس بده اما الانکه میخواد بره حس میکنم زیاده روی کردم-ماشین داری-اگرم نداشتم مزاحم شما نمیشدم با اژانس میرفتم -جدی پرسیدم مهیاسبا خشم و ناراحتی بر میگرده سمتم-بنظرت من باهات شوخی دارم؟منم بلند میشم وایمیستم روبروش عاشق این پوزیشن هامونم وقتی رخ به رخم وایمیسته-خب از اونجایی که قیافت همیشه مثل قوری قوری جونه ادم فرقشو احساس نمیکنهفکر کردم الان دیگه حالت چشماش بهتر میشه یا ناراحتیش از بین میره و عصبی میشهاما بدتر ناراحت شد فک کنم خیلی زیاد بد برخورد کردم-من ماشین دارم نمی خواد خودتو نگران من نشون بدیاُه لعنت به من چقدر وقتی ناراحته خواستنیهمهیاس با من بد برخورد میکنی؟ الان حس عذاب وجدانی بهت بدم تا یادت نره یکم دیگه چشمامو غمناک میکنم اخرین نگامو میندازم سمتش-خداحافظسریع میرم سمت در اگه بمونم لبخندم رو میبینه یا خودمو میندازم تو بغلش از بس که دوست داشتنی شده امروز شاید اولش خیلی ناراحت شدم اما من کلا روحیم اینطوریه ترجیح میدم دیگران رو ناراحت کنم تا خودمو بلـــــه همینه که هستیکراست میرم خونه ماشین رو پارک مینمایم و شیرجه میرم تو -سلام به همه کجایین-اینجاییم اجی جونصدای مهسان از اشپزخونه-به به به همه جمعید چرا منتظر من نموندید؟-گفتیم لابد پیش شوهر تحفه تر از خودت یک چیزی میخوری-منظورت از تحفه منم؟سرا همه برگشت سمت صدا شاهین کی اومد؟ اصلا کی اینو راه دادمیاد جلو دستشو میندازه دورم کصافط اینجا نباید بغلم کنی که مهران بدبخت که فکرشم نمی رسید تو اولین برخورد این همه گند بزنه با هول اومد سمتمون-سلام داداش شاهین همین الان ذکر و خیرت بودشاهین همین طوری که باهاش دست می داد به طعنه گفت -بله یک بخشی رو شنیدم همین ها رو میگی دیگه؟دایی محمد که دید مهران نافرم خراب کرده خواست ابروشو درست کنه زد چشمشم کور کرد-مهران همیشه همین طوری تعریف میکنه هیچیش به ادمیزاد نرفتهشاهین یک نگاه نا فرم انداخت سمت دایی جان در گوشم اروم گفت -این کیه؟ ای دلم خنک میشه وقتی این جوری غیرتی میشه ها بنظر من میشه براش مرد-مهیاس دایی بیاید بشینید فک کنم شام هم نخوردیداُه دایی نمی شه دو دقیقه فقط ساکت بشینی ؟ البته فک کنم دایی فهمید شاهین چرا اونطوری نگاش میکردنشستیم سر میز مامان جونی لازانیا درست کرده همین طوری که دارم واسه خودم غذا میکشماروم از شاهین میپرسم –واسه چی اومدی خونه مـــــا؟-خونه ی تو نیست که خونه ی پدر زنمهاگه اینو صبح میگفت ها اینقدر خوشحال میشدم اما الان-این نیز نماند شاهین جــــــــــون-خیلی هم می ماند از جام بلند میشم ممنون مامان عالی بود سرمو خم میکنم سمت شاهین-بلند شو بریم بالابه محض اینکه در اتاق رو میبندم طلبکارانه بر میگردم سمت شاهین-خب حالا دلیلت رو بگو ؟چرا اومدی ؟-هنوز از دستم دلخوری؟-دلخور ؟ نه اصلا برام مهم نیستی که بخوام از دستت ناراحت شم با اون رفتارای زشتت و اخلاقای گندتحالا مثل چی دارم دروغ بلغور میکنم ها اما حقشه تا این باشه که منو اینقدر اذیت نکنهنگاهش نگران شد چقدر چشماشو دوست دارم تا خواست لب باز کنه صدای پیجرش بلند شد-من باید برمبه سرعت راه خروج رو پیش گرفت نباید میذاشتم اینجوری بره اُه لعنت به دهانی که بی موقع باز بشهمنم دنبالش از پله ها سرازیر میشم-شاهین وایسا-مهیاستا خواست حرفشو ادامه بده لبام رو گذاشتم رو لباش -مراقب خودت باششاهینبلاخره زمانش رسید با سرهنگ تماس گرفتم گفت چون من نزدیک اونجا بودم برام پیغام فرستادنمثل اینکه تونسته بودن زودتر محموله رو رد کنن و قرار بود امشب خدمت رئیس برسنوقتی رسیدم سریع از ماشین پیاده شدم دو تا از مامورا منتظرم بودن اسلحمو تحویل گرفتم در عرض چند دقیقه همه جا پر از پلیس و تک تیر انداز شد نباید هیچ راه در رویی پیش روشون بذاریمتمام راه های فرار خونه رو بستیم خوشحالم از اینکه اینجام تا پاداش زحمات یک ساله ام رو ببینمبعد از صدای شکستن در تنها صدایی که بلند شد صدای تـــــیرِهمه دستگیر شدن لحظه ی اخر قبل از انتقالشون به پایگاه پوزخند رهام تنها چیزی بود که دیدم-یعنی چی که رئیس باند بینشون نیست-قربان از همه بازجویی کردیم هیچ کدوم حرفی نمی زنن مهره های جزئی که اصلا چیزی در مورد رئیس نمیدونن از سه نفر مهره اصلی هم فقط رهام شریف جون سالم بدر برده و زندست از اون هم صدایی در نمیاد-برای اینکه بلد نیستید بازجویی کنیداز جام بلند میشم با قدم های محکم راه میوفتم سمت اتاق بازجویی-به به جناب سرگرد مشتاق دیدار شما چرا زحمت کشیدید می گفتید ما خدمت میرسیدیم-میخوای بگی رئیس این باند لعنتی کیه ؟ یا دوست داری از راه دیگه ای وارد شم؟-اتفاقا تا حالا حرف نزدم تا شما بیای و از راه دیگه ای وارد شی اق پلیسهمشت اول فرود میاد تو صورتش-همین؟

 

 

 

هه این روشا برای حرف اوردن مجرم دیگه قدیمی شدهمشت دوم و سوم-انتظار خیلی بیشتر از اینا رو ازت داشتمروبروش می ایستم یک سیگار در میارم روشن میکنم و پک عمیقی میزنم -فکر نکنم اینجا بتونی سیگار بکشی ؟ میتونی؟-دودش اذیتت میکنه؟ باشه الان خاموشش میکنمسیگار رو کف دستش میذارم و فشار میدم -ببخشید اینجا جا سیگاری نداریمصورتش برای یک لحظه از درد جمع میشه اما پوست کلفت تر از این حرفهاست-بهت نمیاد اینقدر بی دل و جرات باشی پیش مهیاس که خیلی قلدر بازی در میاوردی-اسمشو تو دهن کثیفت نچرخون-جوش نزن جناب سرگرد همه ی ما میمیریم حالا اون زودترسعی میکنم اروم باشم حرفهامون داره به جهتی که میخوام میره نقطه ضعف هر دومون مهیاستوی درگیری ها کتفش تیر خرده دستمو میذارم روش و فشار میدم-شاید تو زودتر نه؟ اخه همین امروز فرداست که حکم اعدامت میاد اگه اعتراف کنی شاید بتونمبه حبس ابد تغییرش بدم -بمونم تو زندان که چی بشه ؟ همون اعدام خوبه تنها دلخوشیم اینه قبل از اینکه حکم اعدام بیاد سوختن تو رو میبینم تو تمام اون روزهایی که باهام مسافرت بودی به تنها چیزی که فکر میکردم نابودیت بود بدون اینکه بدونم چیکاره ای تو مهیاس رو ازم یدی دختری که عاشقانه دوستش داشتم حالا نوبت توئه که از دستش بدیاسلحه مو در میارم و میذارم رو شقیقش-از چی حرف میزنی؟-ببین شاهین خان من اگه نخوام حرف بزنم تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی با ته تفنگ محکم میکوبم رو جای زخمش-حالا چی ؟ میخوای زر بزنی و بگی داری در مورد چی حرف میزنی؟-چرا که نه ؟ میخوام بدونی و بسوزی از اینکه هیچ غلطی نمی تونی بکنیرئیسی که دنبالشی اون بیرونه و اگه بفهمه مهیاس با تو همدست بوده نابودش میکنه همینطور که الان میخوادتورو نابود کنه و میکنهبعد هم شروع کرد به دیوانه وار خندیدن-کاری که من میخواستم بکنم و مانعم میشد رو خودش تموم میکنه-اما اون نمیفهمه که من پلیسم یا مهیاس همکاری کرده باهام وقتی همتون دستگیر شدید از کجا میخواد بفهمه-سخت در اشتباهی سرگرد اون خیلی از چیزی که فکر میکنی بهتون نزدیکتره تو همیشه در خطری اگه نزدیک مهیاس باشی اون هم در خطر میمونهخم میشم رو صورتش -من اون لعنتی رو پیدا میکنم و از مهیاس محافظت میکنم تو به فکر خودت باش که بزودی سرت بالای دارِگردنبند مهیاس هنوز همراهشه میکشمش -اینم پیش من میمونه تو لایقش نیستیخیز بر میداره تا پسش بگیره از اتاق میزنم بیرون سرهنگ منتظرمه دستشو میذاره رو شونم-چی فکر میکنی-نمی دونم اما مطمئنم مهیاس رو تنها نمیذارم این دروغا رو هم تحویلش نمیدم مثل یک مرد وایمیستم و ازش محافظت میکنم-شاید باید با دوری ازش محافظت کنی-سرهنگ اگه من نزدیکش نباشم شاید اسیب ببینه شایدکلافه به موهام چنگ میندازم-میدونم پسرم اما رئیس این باند خیلی خطرناکه بهتره از دور مراقبش باشی-انتظار ندارید برم بهش بگم بازیچه بوده؟-نیازی نیست تو این کار رو بکنی من همه چیز رو توضیح میدم براش اونطور که باید بشنوهبدون اینکه حرف اضافه بزنم احترام میذارم و راه اتاقمو پس میگیرم شاید لحن سرهنگ اروم بود اماهمه ی حرفاش فقط دستور بود نباید اینطوری بشه من ادمی نیستم که جا بزنم باید مثل کوه پشت سرش بیاستم امانمیشه و این منو از درون نابود میکنهمهیاساز دیشب تا حالا خواب به چشمام نیومده یعنی چی شد؟ همه چی خوب پیشرفته؟ تو دلم رخت شور خونه است میدونم تو خونه دووم نمیارم خب کجا برم حالا؟اداره که نمیشه رفت پس باید برم خونه شاهین دیگهحاضر میشم و راه میوفتم فک کنم اسممو باید تو گینس ثبت کنن اتقدر سریع اماده شدم تو ماشین به این فکر میکردم که باید ماشینمو عوض کنم البته اینجوری داشتم فقط خودمو سرگرم میکردمزنگ و میزنم در باز میشه میرم بالا یعنی شاهین الان خونست ؟ سرهنگ جلوی در ایستاده پس شاهین نیست-سلام دخترم بیا تو-سلام سرهنگ شاهین نیست؟-اول بیا تو ، برات میگم نمیدونم با این حرفش چرا قلبم هُری ریخت نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟-بشین برات چایی بیارم-سرهنگ لطفا بگید شاهین کجاست ، من چایی نمیخواممیاد اروم میشینه روبروم -دخترم حقیقتش دیشب پرونده ای که توش کمکمون میکردی بسته شد و همه دستگیر شدناین که خیلی خوبه پس چرا این طوری داره میگه ؟ نکنه منظورش اینه که حالا که پرونده بسته شده منم هِریسوالی نگاش میکنم گردنبندی که تو سفر برای پسر ها خریدم رو میذاره رو میز-بابت همه چیز ازت ممنونیم تو خیلی تو حل این پرونده کمک کردی که البته بابتشحتما بطور رسمی ازت تشکر میشه ، ازت میخوام فعلا در مورد این پرونده با هیچ کس صحبت نکنی در مورد شاهین هم یکم صبر کنی بعد حقیقت رو بهخانوادت بگی و خلاصیک لبخند نصفه و نیمه براش میزنم دستم میره سمت گردنبند و برش میدارم زنجیرش پاره شدهباید ببرم درستش کنم سرهنگ هنوز زل زده بهم بعد من مثل اسگلا به فکر گردنبندم از جام بلند میشم که برم ،بمونم برای چی؟ تو دلم هنوز تشویشه نکنه شاهین چیزیش شده باشه؟قبل اینکه برم برمیگردم سمت سرهنگ -سالمه؟ چشمام از بغض میلرزهو همینطور صدام نگاه سرهنگ پر میشه از غم-اره دخترم حالش خوبه خوبهحالش خوبه خوبه؟ چه جالب پس براش اصلا مهم نیست که گذاشته و رفته اگه مهم بود که میموند و توضیح میداد اینقدر مرد نبود که خودش بگه منو نمیخواد میشینم تو ماشینضبط رو روشن میکنم اهنگ پلی میشه بین این همه اهنگ چرا این؟یاد خنده ی شاهین میوفتم وقتی اینو تو ماشینش با هم گوش میکردیم فلش رو در میارم و پرت میکنم بیروناز تو داشبورد یک سی دی در میارم روش نوشته غمگین اینو نگه داشته بودم تا وقتی خیلی داغونم گوش کنمخودم هم نمیدونم الان چه مرگمه اما میدونم دلم میخواد به حال خودم زار بزنم منی که گریه برام بی معنیه الان صورتم خیسه خیسه به تو نزدیکتر میشم تو از من دورتر میشی*سرعت میگیرم دلم میخواد پرواز کنم و بهت برسمشدی فانوس ِ رویام داری کم نور تر میشی*می خوام آغوش ِ دلتنگت توی ِ آغوش ِ شب واشه*با دستای تو تنها شه* می خوام دستای ِ من امشبکاش الان اینجا بود سرعتم دیوونه واره صدای اژیر پلیس میاد بزن بغلGeneseis-شاهین هم اولین بار همینو گفت چقدر بنظرم تو اون لباس پلیس خواستنی بود میزنم کنار من از تو دورتر میشم هوا دلگیرتر میشه*تو داری میری از پیشم*دلم درگیرتر میشه*میزنه به شیشه پیاده میشم با تعجب نگام میکنهدوباره فکرم میره پیش شاهین -ماشین باید بخوابه پارکینگنمیدونم صدای افکارمه یا پلیس روبروم -خانوم با شما هستم سرعتتون خیلی زیاد بود ماشین باید بره پارکینگ-پس من چطوری برم خونه؟انقدر مظلوم پرسیدم و بی منظور که پسر روبروم برای چند لحظه بی حرف فقط نگام میکردیعنی اینقدر حالم بد بود؟ کاش اشهین اینجا بود تا داد بکشه مرخصی-شما حالتون اصلا مساعد رانندگی نیستاینو خودم هم میدونم الان حالم مناسب هیچ کاری نیست لبام باز نمی شهفقط نگاش میکنم شاید دارم توی وجود سرگرد روبروم سرگرد قلبم رو جستجو میکنم-من متوجه سرعتم نشدم میشه برم؟ دیگه نمی تونم سراپا وایسم-الان نباید رانندگی کنید لطفا تا حالتون یکم بهتر شه راه نیوفتید-پس میبخشینم؟نکنه شاهین از حرف اون شبم دلخور شده میخواد تلافی کنه؟ کاش اونم ببخشتم-بله میتونید بریدروی صندلی راننده خراب میشم باید با خودم کنار بیام دیگه نباید این حالم ادامه داشته باشه-اباجی ، کجایی؟-اینجام مهران-داری چه غلطی میکنی؟ چرا غمباد گرفتی انقدر از دخترای لوس که یک بند اشکشون دم مشکشونه بدم میادبا این حرفش داغ دلم تازه شد مهران هم دوست نداره مثل شاهین دوباره اشکام ریختنداداشیم هم در نهایت سخاوت بغلش رو در اختیارم گذاشت درست مثل بچگی وقتی مهیار اذیتم میکرد تو بغلش مچاله شدم-هــــیس اروم کوچولو-واقعا دوسم نداری؟-من غلط کرده باشم تا عمر دارم خودم نوکرتم بگو کی اذیتت کرده-فقط دلم گرفتهسرمو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد راحت میتونست بفهمه چمه سرمو اناختم پایین فهمیده بود یک دل گرفتگی ساده نیست اما گفت-بلند شو بریم بیرون از بس تو خونه نشستی دلت گرفته یک مانتو یاسی پوشیدم با شال پررنگ ترش دلم به ارایش نمیرفت اما اگه این ریختی برم بیرون که ملت سکته میکنن یک عالمه کرم میزنم با مداد و ریمل رژ قرمزم رو بر میدارم باهاش رو اینه مینویسم-در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویش تن دیدم که جانم میرود-حاضر شدی؟از پشت بغلم کرد و نوشته رو خوند-اجی کوچیکه میدونی که من همیشه هستم نه؟از جام بلند میشم -بریم مهران دستمو میگیره تو دستش لبخند میزنم داریم میریم بام تهران این مسیر رو خوب میشناسم وقتی صحرا فوت شد مهران رو میاوردم اینجا اون موقع ها کلی غصه تو دلش بود دختری که دوسش داشت رو بخاطر یک تصادف جلوی چشمش از دست دادمیرفتیم بام مهران فریاد میزد حرف میزد اشک میریخت اروم میشد و من فقط تماشاش میکردم همیشه همین طور بودیم با هم شوخی میکردیم اذیت میکردیم اما هیچ وقت تو سختی ها همو ول نمیکردیم اما من نه میخواستم جیغ بکشم نه حتی یک قطره اشک بریزم به همین خاطر گفتم-مهران به جای اینکه بریم بام اینجا برام بستنی بخر لطفا-تو فقط امر کن ماشین رو زد بغل- چه طعمی میخوای حالا-شکلاتی از ماشین پیاده میشم منم میام تو صدم ثانیه چند تا اتفاق میووفته من جلوترم یک ماشین با سرعت میاد سمتم داره میزنه بهم انگار میخواد بزنه بهمچشمام رو میبندم -خوبی مهیاسیاز بغل مهران میام بیرون الهی بگردم اشک تو چشماشه -خوبم مهران ببین سالمم محکم بغلم میکنه و به سرم دست میکشه -خدایا شکرت خداجونمچشمام از رو شونه مهران کشیده میشه به قامتی که همه ی وجودمه مطمئنم خودشه شناختنش از پشت هم برام کار سختی نیست دستای مشت شدش رو خوب میشناسم اینجا چیکار میکرد شاهینخیلی سخته که مرد باشی و نتونی تو سخت ترین شرایط عشقت تکیه گاهش باشی اونم درست وقتی که بدترین خطرات تهدیدش میکنن سیگارمو روشن میکنم و نگاهمو میدوزم به پنجره اتاقش از اینکه اونجا بودم وقتی اون ماشین به سمتش میومد و نمیتونستم کاری انجام بدم داشتم دیوونه میشدمسیگار رو تو مشتم له میکنم و فکرم دوباره میره سمت دختری که تو اون اتاق پشت پرده ایستاده تمام سلول های بدنم طلبش میکنن زیر لب با خواننده زمزمه میکنممن بی تو هیچم تو باورم نکن خیسم زه گریه تنها ترم نکنعاشق نبودم تا با تو سر کنمآتش نبودم خاکسترم نکناگه عاشقت نبودماگه بی تو زنده بودمتو بمون که بی تو غصه میخورماگه دل به تو نبستم اگه این منم که هستمولی از هوای گریه ات پرماگه شکوه دارم از تو اگه بی قرارم از توتو بمون که آشیانه ام توییبه هوایت ای ستاره به تو میرسم دبارهاگه عاشقم بهانه ام توییدل کنده بودم از هم زبونیتپنهان نکردی از من نشونیتمن پاکشیدم از بخت بسته امتو پا فشردی بر مهربونیتاگه همزبون نبودماگه مهربون نبودمچه کنم دل این دل شکسترواگه سردو مرده بودماگه پر نمیگشودمبه تو بستم این دو بال خسته رودیگه نمی خوام این بازی مسخره رو ادامه بدم فردا میرم پیش مهیاس از دور دیدنش دیوونه کنندستاگه اون لعنتی قرار بود بیاد جلو تا الان میومد پس حتما قصد دیگه ای دارهسرمو تکیه میدم به صندلی تا یکم استراحت کنم-اقا . اقا ، جنابسرجام صاف میشینم و شیشه رو میدم پایین کی صبح شد؟-بله بفرمایید -شما باید همراه ما بیاید همسایه ها از حضورتون شکایت کردندکارت شناساییمو در میارم-من درحین انجام ماموریتم-ببخشید جناب سرگرد ما اطلاع نداشتیم در خونه مهیاس باز میشه و همراه دختر عمه اش سمیرا میان بیرون-بله میفهمم ایرادی نداره منم داشتم میرفتم کارم اینجا تموم شده ماشین رو روشن میکنم و پشت ماشینمهیاس میرونمدختره ی دیوونه انگار نه انگار توی شهر رانندگی میکنه سرعتم رو بالا میبرم تا بهش بر از دیروز که فهمیدم شاهین تعقیبم میکنه میخوام اساسی حالشو بگیرم کصافــطحتی نیومد توضیح بده چرا؟ فقط گردنبندش رو واسم میفرسته بچه پرروباید بشونمش سر جاش امروز با سمی اومدیم بیرون البته که اینم نقشه خود پلیدمه میخوام به شاهین بفهمونم بدون اون خیلی هم خوشحالم حتی اگه نباشم هم اون نباید بدونهقراره بریم برای مهمونی شرکت که بلاخره قرار شد اخر این هفته برگزار شه خرید کنم جلوی مجتمع تجاری نگه میدارم کنه خان هم دنبالمون داره میاد من نمیدونم به اینا روش استتار یاد ندادن این جور که این ضایع بازی در میارههمه عالم فهمیدن این دنبال منه حتی سمیرای خنگخودم رو خفه کردم سه تا پیراهن مجلسی خریدم با دو تا مانتو-سمی بیا این کفش روببین به پیراهن سفید صورتیم میاد نه؟-اره خیلی-بیا بریم بپوشمشاخ جون مغازه دار هم پسره هم جوون شاهین جون بخور-سلام -سلام خانوم خیلی خوش اومدید چه کمکی از دست من ساختست؟تو اگه ترمز بگیری من میگم والا با یه لحن پر از عشوه می فرمایم-اون کفش صورتی پاشنه بلند رو برام میارید ؟ سایز 38زیر چشمی حواسم به شاهین هست پشت ویترین ایستادهکفش رو میپوشم پسره با لبخند میگه -اسمون چه خبرا؟-میخوای واست دوتا ستاره بچینم؟-وقتی ماه جلوم واستاده ستاره میخوام چیکار ؟حیف ،حیف که میخوام حال شاهین رو بگیرم وگرنه با پاشنه کفش میکوبیدم تو فرق سرتکه ماه وستاره دور سرت بچرخنوقتی داشتم کفش رو حساب میکردم یک کارت گرفت سمتم-این شماره منه دوست دارم بیشتر باهم اشنا شیممیخوام کارت رو بگیرم که دستم رو میگیره-اگه تو مجتمع خرید داری باهات بیام؟تا اومدم جوابشو بدم از بغل صورتم یک مشت حواله فکش شد-مرتیکه چیکار میکنی؟شاهین دست پسره رو گرفت و دنبال خودش از مغازه کشید بیرون-مگه نمی خوای بری خرید بیا من باهات میام-به تو چه مربوط چه ادمای پررویی پیدا میشن هایوهــــــو اونم فک میکنه شاهین خیلی ادم پرروییه بنظر من همه همین طور فکر میکنن-مهیاس داری چیکار میکنی بیا بریم جداشون کنیم-ولشون کن بابا حقشونه بذار تا جا داره همو بزننبزور ملت از هم جدا شد ن هر دو با خشم زل زدن به من وا انگار من گفتم کتک کاری کنید پسره راهشو کشید رفت اما شاهین مثل میر غضب دقیقا اومد وایستاد جلو من-که براش ستاره بچینی اره؟نیشم شل شد پس حرفامونو شنیده -بتوچه؟ اره اتفاقا میخواستم براش ستاره بچینم چیکارمی که فوضولی میکنیبعد هم راهمو کشیدم که برم-شوهرتم-اها شوهر ، پس این چند روز کدوم گوری بودی نه اقا اشتباه اومدی فکر کردی خبریه؟هیچ چیزی بین ما نیست ههمین فردا پس فردا هم میریم محرمیت رو باطل میکنیم-این اتفاق هیچ وقت نمیوفته حتی تو خوابتعوضی دقیقا میدونه چجوری ادم رو نابود کنه-جمعه مراسم شرکته باید اونجا باشی اما بعدش تو رو بخیر ما رو به سلامتبه معاونم میگم خبرت کنهبعد هم با ماشینم تیکاف میکشم و د برو که رفتیمشب جشن افتتاحیه شرکته بعد از اون روز دیگه ندیدمش یعنی اصلا بیرون نرفتم تا شاهین کنه بخواد خودشو بهم بچسبونه کصافط فقط اسم شوهر رو یدک میکشه اخه شوهر اینطوری میشه ؟نه عشقی نه احساسی به چه دردم میخوره چقدر راحت بخشیدمش البته نه به همین راحتی باید به غلط کردن بیوفته از امینی خواستم کارت دعوت رو به دستش برسونه یعنی میاد؟ باید بیاد یک پیراهن سفید پوشیدم که قد جلوش کوتاه تر از پشتشه و از کمر به پایین پف با نمکی داره چون یقش گرده موهامو بالای سرم جمع کردم تا شبیه پرنسس ها بشم گردنبندم رو هم میندازم-وای مهیاس چقدر خوشگل شدی-مرسی داداشی بنظرت بد نیست اولین بار جلوی کارمندام اینطوری بیام؟-نه عزیز دلم خیلی هم عالی شدی بیا بریم اینطوری از همه دیرتر میرسیم هاقراره مهمونی رو توی باغ برگزار کنیم مانتوم رو میپوشم و همراه مهران راه میوفتم مامان اینا هم بعدا میان مثلا من رئیس شرکتم نباید که اخر همه برسمصدای اهنگ تا اینجا هم میاد ماشین رو پارک میکنم و همراه مهران میشمسعی میکنم لبخند بزنم و هیجان دیدن شاهین توی اون کت و شلوار طوسی رو کنترل کنمخیلی عادی میریم سمتش اما تو دلم بلواست خدایا شوهر نکردیم نکردیم ببین چه هلویی نصیبمون شدمهران و شاهین خیلی مردونه با هم دست میدن اروم سرمو میارم بالا همین که چشمامون تو هم قفل میشه دلم هری میریزه پایین چشماش پر از خواستن و غصه و کلمه زیبای خریته اما کور خونده همه چی با یک نگاه حل نمیشه باید زانو بزنه و بگه چیز خوردمدستشو دراز میکنه ای دست ندم ضایع شه اما من خیلی خانوم تر از این حرفهام دستم رو اروم نگه میداره میاد جلو و پیشونیمو میبوسه از نقطه ی تماس لبهاش تا اخرین سلول بدنم ارامش میگیره شاید تا امروز بوسیدن همو تجربه کرده باشیم اما این حس با تموم دنیا متفاوته نا خواسته لبخند میاد روی لبم از این همه خوشی که اومده زیر پوستم لجم میگیره-حیف که باید فیلم بازی کنیم وگرنه نمی ذاشتم حتی دستات بهم بخورهگوشه ی لبش میاد بالا-تو که حسابی از نزدیکی به من خوشحالی همین حالا داشتی از خوشی غش میکردیبا پاشنه کفش محکم میک.بم رو پاش-صد من بده اش به همین خیال باشدستشو میاره جلو -فعلا که اش نخورده و دهن سوخته امدستم رو حلقه میکنم دور دستش و سه تایی به امینی لبخند میزنیم-سلام ، خانوم مهندس از همه چی راضی هستید؟-ممنون اقای امینی همه چی خوبه واقعا ممنون تو زحمت افتادید-وظیفه ام بود خانوم زخمتی نبود اگه چیزی لازم داشتید بگید با اجازه-اجازه ما هم دست شماست مهران هم همراهش رفتبا شاهین راه افتادیم سمت بقیه مهمونا و با همه احوالپرسی کردیم مثل شاهزاده ها ی قصه شدیم چشمای ابیش امشب خیلی متفاوتن حتی یک لحظه هم نگاهشو ازم دور نمیکنه منم دقیقا یک جاییم عروسیه بابت این قضیه

 

 

 

ازش جدا میشم و میرم سمت جمع دخترا با خیلی از بچه های شرکت دوستم-مهیاس جون دو دقیقه شوهرتو ول کن به ما هم برس-سورناز جون شوهرم رو ول کنم تو میای منو بگیری؟-اره عزیزم -اگه من زنت بشم یارو همدمت بشم اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟-با ساتور میزنم از وسط نصفت میکنم-من زن سروناز نمیشم اگه بشم کشته میشمکلی با بچه ها حرف زدیم و خندیدیم هر بار که زیر چشمی به شاهین نگاه میکردم اونو متوجه خودم میدیدم یعنی دوسم داره؟ دیگه نمیره؟-مهیاس بسه بلند شو برو پیش شوهرت که میخواد با نگاه سرمون رو ببرهسریع از جام بلند میشم-پس از خودتون پذیرایی کنید دیگه-دخترم دخترای قدیم ببین چه از خدا خواسته بودا به حرف اخرشون لبخند میزنم و میرم سمت جمع اقایون شاهین پیش امینی و مهران ایستاده و با یک ژست خاص به میز تکیه زدهقربون قد و بالات بشم مرد که اینقدر دیلاقیوقتی میرسم بهشون شاهین و مهران همزمان دستشون رو میارن سمتم دستم روتو دست مهران میذارم و کنارش می ایستم حقته شاهین جونمنو میذاری میری؟-همین الان ذکر و خیر شما بود خانوم مهندس-داشتیم میگفتیم خیلی خوب پیشرفت کردید توی این مدتخودمو بهش نزدیک تر میکنم-به داداشم رفتم دیگهلپمو میکشه -ابجی کوچیکه خودمی دیگه-یکم بهم نون قرض بدیدمهران بغلشو باز میکنه -بیا شاهین جون بیا عمویی تو هم خیلی پیشرفت کردی شاهین دستشو پس میزنه برو بابا-همینه دیگه لیاقت نداریبعد هم زیر گوشم میگه میرم یک چیزی بیارم بخوریدحالا فقط منم و شاهین اصلا نفهمیدم امینی کی رفت-باهام تو باغ قدم میزنی؟جلوتر ازش راه می افتم جلوی در مامان اینا رو دیدم و بهشون گفتم با شاهین میریم تو باغ قدم بزنیم ننه ما هم همچین نیشش باز شد انگار میریم کارای خاک بر سری بکنیملبخند شاهین هم کم از مامانم نداشت نبره بی ابروم کنه؟-مهیاس نگفتم بریم دوی ماراتن اروم تر راه برو من نمی دونم با اون کفشهات چطور اینقدر تند راه میریقدم هام رو اهسته تر میکنم دستشو میندازه دور شونم تقلا میکنم تا ولم کنهبرم میگردونه میگیرتم تو بغلش مامانم یک چیز میدونست دیگه-از این دوری خسته شدم دیگه حتی اگه منم گفتم تو ولم نکندلم برای لحن صداش ضعف رفت اما نباید خودمو ببازم با دستام میزنمش-من برای هر ادمی فقط یک شانس قائلم تو شانستو از دست دادی-تو از چیزی خبر نداری بذار توضیح بدم-هه دیر شده برای توضیح دادن میفهمی دیــــــــر شده اون موقع که گردنبند رو پس فرستادی باید به توضیح فکر میکردیدستشو میکنه تو پیراهنش و گردنبندشو میاره بیرون-ببینش اینجاست لعنتی ایناهاش کلافه ولم میکنه و دور خودش میچرخه -حالا که نمیخوای بشنوی باشه هر وقت خواستی بهم بگوبهش پشت میکنم و میرم سمت ته باغ باید یکم با خودم خلوت کنمروی تنه درخت میشینم درسته همه جا تاریکه اما ترسناک نیست شاید من زیادی سر نترسی دارمپس اگه گردنبند شاهین نبود اوه یعنی ماله رهامه صدای پچ پچ میاد بلند میشم و صدا رو دنبال میکنم اروم اروم راه میرمتا نفهمن -همه ی کارا رو انجام دادید؟ بلیط رو تهیه کردی؟بازم میرم نزدیک تر خیلی گنده ان اینا از بچه های شرکت نیستن پس کین؟بازم میرم جلوترکه یک درد بدی تو سرم میپیچه می افتم رو زمین لحظه ی اخر صورت شاهین رو میبینم دستمو دراز میکنم سمتش -شاهین

 

با درد لای چشمامو باز میکنم پشت سرم تیر میکشه با دیدن صحنه ی روبروم تازه اتفاقات جلوی چشمام رژه میرن من،مردای هیکلی ،ضربه به سرم و لحظه ی اخر شاهین-پس بلاخره به هوش اومدیبه نیم تنه برهنش که از دستاش اویزونه نگاه میکنم چقدر هیکلش خفنهاینجوری ندیده بودیمش که دیدیم با طناب دستاش رو بستن بالای سرش یک جورایی پاهاش رو زمین قرار نمیگیره و بدنش از دستاش اویزونه خدا رو شکر حالت من بهتره چون من نشستم روبروشالبته که دستام از پشت بستست-تو اینجا چیکار میکنی؟یهو میزنه زیر خنده دِ بیــــــــا پسره دیوونه نبود که شد ما رو گروگان گرفتن بعد این میخنده-خدا شفات بده به حق پنج تنبعد هم رومو ازش میگیرم و شروع میکنم وارسی اطرافم یک اتاق دوازده متری که فقط یک در و پنجره داره که توش هواکش جاساز شده خیلی رطوبت داره به حدی که لباسام به تنم چسبیده-بازرسیتون تموم شد مادمازل؟ چیزی هم نصیبت شد خانوم مارپل؟حالا که تیکه میندازه مقابله به مثل میکنم-من نمیدونم تورو چطور گرفتن قبلا ادعات میشد میتونی حساب ده تا مثل اینا رو برسی-وقتی جنابعالی تو دستشونی من چه کاری ازم بر میاد جز تسلیم شدن در برابرشونهر چند که من باهاشون درگیر شدم تا بتونم نجاتت بدم اما یکی از پشت با اسلحه پامو زخمی کرد و بعدش هم بیهوشم کردن ، اخه من نمیدونم تو چرا همش دنبال دردسر میگردیاگه تو اونجا تو دستاشون نبودی الان بجای ما اونا اسیر بودن و همه چی ختم بخیر میشدمیخواستم دوتا اساسی بارش کنم که در باز شد سر دوتامون برگشت سمت سایه ای که نور زیاد پشتش مانع از دیدنش میشدنگامو میندازم پشتش تا شاید بفهمم کجاییم و راه فرار داریم یا نه؟سطح سراسر ابی روبروم یکجا هوار میشه روی سرممرد هکلی میاد داخل اما انگار دونفرن یکی هم ریز تر پشتش میاد تویکیشون چراغ رو میزنه آ قربون دست و پنجت دستت طلابر میگردم تا همین ها رو بهش بگم که با دیدن فرد روبروم زبونم تو دهنم نمیچرخه-به به سلام خانوم مهندس مفتخر کردید ما رو شما چرا زحمت کشیدید میگفتید ما خدمت میرسیدیم

 

باورم نمیشه این که جلوی چشمامه فردی که بهش اعتماد داشتم واونو امین خودم میدونستم -بلاخره رئیسی گفتن زیر دستی گفتن همین طور که حرف میزد به سمتم میومد تقریبا الان مقابلم رسیده با ناوری زمزمه میکنم-امینی نذاشت حرفم رو ادامه بدم با دستش کوبید رو صورتم-خفه شو الان فقط نوبت منه حرف بزنم فقط مــــــنشاهین تقلا میکنه رها شه و بیاد سمتم-دستت رو ازش بکش کثافتیهو امینی با جنون به سمتش یورش میبره و موهاشو تو چنگمیگیره -تو یکی دیگه زر نزن که همینجوری میخوام تیکه تیکه ات کنم تا خوراکه ها شی توی لعنتی تمام نقشه های منو خراب کردیشاهین با پوزخند بهش میگه-از اولش هم ازت خوشم نمیومد بوی گند خیانت میدادیانگار که حرف شاهین به مذاقش خوش نیومد با مشت محکم کوبید توی شکم شاهین-هه جرات داری دستمو باز کن کتک زدن من با دست بسته هنر نیست اقای امینـــــی-حالا حالا ها با هم کار داریم جناب سرگرد البته دیدی که با دست باز هم نمی تونی هیچ غلطی کنی این تیر هم نشونه همینههنوز باورم نمیشه با ناراحتی میگم-اخه چرا ؟مگه من چه بدی در حقت کردم ؟-تو ریاست شرکت رو فقط بخاطر اینکه یک پولدار لعنتی بودی از چنگم در اوردی منی که برای اون شرکت خون دل خوردم تو اومدی و گند زدی به تمام زحماتم منم کاری رو انجام کردم که بشم یکی از شما یک پولدار عوضی باندی رو تاسیس کردم که خواب رو از چشم بچه پلیس هاییمثل این جوجه سرگرد گرفتاما شما دو تا تمام نقشه های منو خراب کردید هم ریاستم رو هم تمام باندمو به گند کشیدیدبابت این کارهاتون هم باید نابود شیداما من کارهای مهم تری از شما دارم با سر یک اشاره به هیکلیه که باهاش بود کرد و بدون حرف دیگه رفت بیروناگه ازاد بودم میزدم از مردونگی ساقطش میکردم عوضی خائن رو مردک دیوونه خوب شرکت خودم بود بهت لطف کردم گذاشتم چند سال مفت خوری کنی صدای اخ شاهین باعث شد از توی فکرام پرت شم بیرونمرد هیکلیه داشت با تمام قوا میزدتش مشت های پشت سر همبا ناراحتی نگامو میدم بهش چشمامون تو هم قفل میشهصورتش از درد جمع میشه اما بجز اولین اخ ارومش دیگه ازش صدایی در نیومد انگار داره مردونه مقاومت میکنه اشک از چشمام دونه دونه میچکهکاش بجای اون منو شکنجه بدن با نگاهم ازش میخوام که صبور باشههر چند میدونم بیشتر از این نمیشه اما قلبم از دیدن اینکه اینجوری داره شکنجه میشه میشکنه انگار هر مشتی که میخوره به قلب من زده میشه و باعث تیکه تیکه شدنم میشه

 

نمی دونم چقدر اشک ریختم یا شاهین چقدر کتک خورد فقط اینومیدونم که چشمای من از زور گریه و چشمای اون از فشار درد باز نمیشه-مهیاس خانومی گریه نکن ، این ضربه ها برای من درد ندارهاما اشکات نابودم میکنهبا حرفش هقهقم بیشتر میشه .کاش بجای اون منو بزنن اما انگار میخوان بدترین راه شکنجه رو برامون انتخاب کننسعی میکنم خودمو نبازم تا بیشتر از این عذابش ندم همون طور که گریه میکنم لبخند میزنم-واقعا که فک میکردم خیلی مقاوم تر از این حرفهایی نگاش کنچطور با دو تا مشت نفله شدهیک لبخند میزنه که همراه صورتش قلب منم فشرده میشه-مشت رو من میخوردم اونوقت تو مثل ابر بهار گریه میکردی-من اصلا هم گریه نمیکردم به هوای مرطوب حساسیت دارمچشام اشک میادتو سکوت نگام میکنه انگار میخواد چیزی بگه فقط ذنبال کلمات مناسبه-مهیاس یک قولی بهم بده-چه قولی؟-اول بگو به جون شاهین کاری که گفتم رو انجام میدی-نمیگم شاید بخوای خودمو بندازم تو دریا غرق کنمبا عصبانیت نگام میکنه -قول بدهبا شک و تردید نگاش میکنم نمیدونم

 رمان دخترانه. ۳ 


 بقلم شهروز براری صیقلانی . شین براری . نشر ققنوس . بازنشر از پست بانک رمان.  توسط صبا حاتمی . 

 

.مهاس صبح اینقدر زود که وقتی ساعتم رو نگاه کردم هنوز پنج و چهل دقیقه بود

داره نمازش رو میخونه چقدر با این چادر سفید قیافش مظلوم و خواستنی میشه ته دلم یک چیزی ت خورد

سلام میده

-چیه فرشته ندیدی؟

-الان هم نمیبینم کو کجاست ؟

بلند شد یک دور چرخید

-ایناهاش

نمیدونم تو چشمام و لبای ساکت شدم چی دید که چادرش رو تا کرد و

رفت پایین منم بلند شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم که کمکم کنه

-اومدی ؟ بشین بخور بریم تمرین

-خب بابا من نمیدونم تو با این همه ذوق و شوق چرا پلیس نشدی ؟

-بابام میگفت نمیخوام همش تو خطر باشی

بعد از توضیح دادن اناتومی تفنگ و طریقه کار باهاش چهار تا طبری میذارم و بهش میگم باید بزنتشون

الان قرار بود سومین بطری و بزنه وتا حالا همه ی تیر هاش خطا رفته

میرم وایمیستم پشتش دستشو میگیرم تو دستم بغل گوشش گفتم

از تو چشمی با دقت نگاه کن

سرمو ت نمیدم اینجوری کاملا تو بغلمه چقدر گر

بنــــــــــگ بطری پرت شد اونور

باید ازش جدا شم اما قلبم به حرف مغزم گوش نمیده

برمیگرده سمتم نگاهش معذبه اخی خجالتم بلده؟

-خوب بود؟

سعی کردم جدی باشم تا نفهمه که قلبم واسش قیلی ویلی میره

(خجالت بکش مرد و این حرفا ؟؟؟؟؟ سرمه مهیاس رو ول کردی حالا به من گیر میدی؟)

-اگر بعدی رو خراب کنی دیگه نمیذارم به اصلحه دست بزنی

اونم جدی شد برگشت تفنگ رو اورد بالا در صدم ثانیه بطری شوت شد هوا

دستمو اورد بالا تفنگ رو گذاشت کف دستم و رفت داخل

-کارت خوب بود

برنگشت سمتم و رفت

توی سه روز بعدی یکم با هم سرسنگین شده بودیم.

 

 

 

مهیاس

تو این سه روز هر وقت یاد این می افتادم که بغلش چقدر خوب بود اخمام میره تو هم این فقط یک ماموریته

همین سعی میکنم ازش دورشم اما تا کی؟ تهران من نامزدشم و اون عشقم

 

فردا فاز اول نقشه است

صبح یک مانتوی طوسی میپوشم با یک شلوار کتون کشهای صورتی چرک

با کیفش مقنعه ام رو میکشم رو سرم یک رژ لب که ست کیفمه میزنم

خوب شاهین کش شدم (اره جون خودت شاهین نگاتم نمیکنه)

رفتم شرکت سالاری از جاش بلند شد

-سلام خوانوم مهندس نیستید چند وقته؟

-سلام خانوم سالاری بله یکم درگیر کارام بودم سالاری جان لطف میکنی مهندسین رو جمع کنید سالن اجتماعات؟

-بله حتما

شاهین هم ده دقیقه بعد من اومد (اوهــــــــــــــــــو کت شلوارت از خط اتوش تو حلقم

خط اتوی شلوارش گردنمو قاچ کنه )

با هم رفتیم سمت اتاق اجتماعات قبل اینکه وارد شیم دستمو تو دستاش گرفت

(نکن عزیزم .نکن پسرم نکن کصافـــــط قلبم امپر چسبوند کم خودم هیجان داشتم)

رفتیم داخل همه به احتراممون بلند شدن بعد از سلام رفتیم بالاترین قسمت میز نشستیم

-ممنون از اینکه جمع شدید همه میدونید که قراره اخر ماه ششرکت پایین افتتاح بشه

من مدت زیادی که دارم روی گسترش شرکت برنامه ریزی میکنم

تو این ماه قراره یک مهمونی برگزار کنیم تا با کارمندای شرکت نرم افزاری هم اشنا بشید

اما امروز برای معرفی تون به شریک و نامزدم خواستم تا اینجا جمع بشید ایشون الان یکی از

سهام دارهای اصلی شرکت هستند اقای شاهین سعادت

شاهین از جاش بلند شد سری به نشانه احترام خم کرد

-با اجازه

چشمامو باز و بسته کردم

-من خیلی خوش حالم از اینکه باهاتون همکاری میکنم و امیدوارم بتونیم در کنار هم بهترین ها رو عرضه کنیم

همه دست زدن براش

-ممنون از حضورتون بیشتر از این مزاحمتون نمیشم

میتونید برید به کارتون برسید

-اقای امینی لطفا شما بمونید

-بله خانوم مهندس

-قرارداد شرکت حمل ونقل چی شد؟

-تحقیق کردم و با یکی از بهترین ها قرارداد بستم

-لطف کنید رئیس اون شرکت هم برای جمعه دعوت کنید میخوام بدونم دارم

با چه کسانی کار میکنم درمورد شرکت قبلی کم کاری کردم کم کاری دیدم

در ضمن وظیفه هماهنگ کردن همکارا هم میمونه با شما فعلا با اجازه

-اجازه ما هم دست شماست خانوم

-بریم شاهین جان؟

-بریم خانومم و دستمو دوباره گرفت چقدر دستاشو دوست دارم اصلا مث این بچه سوسولا نیست مردونه است.

 

 

 

 

سرشو نزدیک گوشم اورد

-بهت نمیاد اینقدر جدی باشی بهت میاد همیشه یک قرباغه سبز با لبخند گشاد باشی

ببین دو دقیقه میخوام با احساس باشم مث ادم نمیذارن که از کف دستش بشگون گرفتم

-چته دردم گرفت؟

دیدم سالاری زل زده به ما زیر گوشش اما جموری که سالاری هم بشنوه گفتم

بریم خونه عزیزم ؟ من یکم خسته ام هر چی نباشه تازه از مسافرت اومدیم و مظلوم نگاش کردم

-بریم نفسم

(جـــــــــــــان؟ نفسم؟ راه افتادی شاهین خان)

 

شاهین

تا از در اومدیم بیرون با مشت کوبید تو بازوم نه به دودقیقه پیشش نه به الان

-من قرباغه ام؟

رفتیم پشت در اسانسور تا بیاد بالا

همینطور داشت غر میزد دیدم امینی داره میاد احتمالا میخواست بره پایین به مهیاس که نمیتونستم

بگم ساکت امنی داره میاد سه میشه

کشیدمش سمت خودم دوباره بغلش کردم و قلبم دیوونه شد

-تو نفس منی اخه کی جرات داره به تو چیزی بگه و با دستم اروم گونشو نوازش کردم

خجالت کشید و لب پایینشو گرفت به دندون و شروع کرد به کندن پوست لبش

تا خواستم بگم نکن حیفه امینی رسید بهمون

-خدا رو شکر دیدمتون خانوم مهندس

مهیاس که انگار هنوز مثل من تو کف بود با صدای اروم گفت

–اتفاقی افتاده اقای امینی؟

-راستش من با شرکت رز سیاه تماس گرفتم و دعوتشون کردم اما اونها گفتن که یک ماهه

دارن برای اخر این هفته و جشنی که میخوان بگیرن برنامه ریزی میکنن و دعوت کردن

که شما به جشن اونها برید

-شاهین عزیزم نظر تو چیه ؟ میتونیم مهمونی خودمون رو بذاریم یک شب دیگه ؟

ما تا اخر ماه وقت داریم

-اره گلم به هر حال زشته این همه اصرار کردن

-پس بگم تشریف میبرید؟

-بله و تشکر کنید بابت دعوتشون

-چشم حتما

رسیدیم همکف امینی خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش

مهیاس

تلفنم زنگ میخوره

-سلام مامان

مامان-سلام مهیاس کجایی؟

-مرسی من خوبم شما خوبی ننه مهناز بابا ، مهسان، کاروان ، ساربان ،ساسان پسر بقال

سر کوچه همه خوبن؟

مامان-میگم کجایی ؟

-اره بابا با شاهین هستیم چطور؟

مامان-چرا من هر چی میگم تو یک چیز دیگه جواب میدی ؟ مجنون نبودی که به لطف این شوهرت شدی

زودتر بیا خونه امشب مهمون داریم

-کیا هستن ؟

-عمه و عموهات با شاهین بیاین

-باشه فاعلا امری نیست ؟ به بابا و مهسان و ساسان و

چــــــــرا قطع کرد ؟ بیخیال مادر هم مادرای قدیم

-شاهین؟

-جانم

زدم به شونش

-بیخیال الان که دیگه خودمونیم فیلم بازی کردن نداره که

مامی مهناز دستور دادن شب شام خونه ی مایی عمو ها و عمم اینا اومدن

-مهیاس من کلی کار دارم باید گزارش بدم و از سرهنگ برای پنج شنبه کمک بخوام

-خب اینکه خیلی راحت حل میشه زنگ بزن سرهنگ بگو اونم شب بیاد خونه ی ما

منم زنگ میزنم مامانم میگم پدر شوهرم هم میاد

-من لباسم واسه مهمونی مناسب نیست سرم هم درد میکنه

بر میگردم سمتش

-شاهین راستشو بگو دردت چیه؟

با کلافگی میگه –مگه قرار نیست این ازدواج بعد ماموریت بهم بخوره

وقتی همش بازیه دلیلی نداره بیام

 

 

 

 

شاهین

میدونم اگه برم شب مهیاس خراب میشه چون وقتی از خانواده خودم دورم نمیخوام و نمیتونم کنار جمع دیگه ای شاد باشم . وقتی مادرم نگران تک پسرشه برم و به یکی دیگه بگم مامان ؟کار من نیست

از وقتی به مهیاس اینجوری گفتم دیگه حتی یک کلمه هم حرف نزده

تلفنم رو بر میدارم و زنگ میزنم به سرهنگ

-سلام

-سلام شاهین جان خوبی پسرم؟

-شما خوبید پدر جان ؟

(از وقتی پدرم فوت شده کسی رو بابا صدا نزدم و نمیزنم بابای منو ناجوانمردانه کشتن

هیچکس بابای من نمیشه)

-خوب شد زنگ زدی امشب باید بیاید دنبالم تا با هم بریم خونه عروسم

-ولی من نمیخواستم بیام

-تو میای شاهین جان (صداش کاملا دستوری بود مافوقه دیگه)

-بله پدر ساعت هفت میایم دنبالتون

-خداحافظ

-خداحافظ

بلاخره زبون باز کرد

-لطف کنید منو برسونید خونه میخوام به مادرم کمک کنم

-نمیخوای لباس بخری برای امشب ؟ به هر حال اولین باره میخوای با نامزدت بری یک مجلس

-من به تعداد موهای سرم لباس دارم در ضمن نامزدی قراردادی این

قدر ارزش نداره بخوام پولمو هدر بدم صبر میکنم وقتی با همسرم رفتم اونوقت

-ولی من خوشم نمیاد حالا که قراره با من به مجلسی بیای در حد من نباشی

یه لبخند مدل خودش زدم منتظر بودم حرصش در اد اما فقط پوزخند زد بهم

دستام مشت میکنم و با حرص تمام ماشین رو پارک میکنم

-پیاده شو

 

 

 

چرا روفته رو سایلنت هر چی نشونش میدم بی توجه رد میشه

دیگه شورشو در اورده دستشو گرفتم کشیدمش –این مسخره بازیا چیه در میاری؟

دوباره با یه پوزخند زل میزنه بهم

-اگه قراره من خرید کنم تشریف بیارید بریم طبقه 3 اینهایی که شما میپسندی

در حد خودتونه نه مـــــــــــن

بعد هم دستشو کشید و رفت سمت اسانسور

طبقه 3 یکم متفاوت تر و خلوت تر از باقی طبقه هاست

قورباغه رفت سمت یکی از مغازه ها که فقط دو تا مانکن تو ویترینش بود من که کلا زیاد خرید

نمیام اما میدونم که حداقل چهارتا مانکن میذارن تو ویترین

وقتی رسیدم نزدیک دیدم نه بابا همین دوتا هم کافیه از بس لباساشون قشنگ بود

دختره ی پررو پول داری سیر میکنه واسه خودش

تا رفتم تو دیدم دستش تو دست یک پسره است میخواستم برم سرشو بکنم

عصبانی هستی که هستی قهری که قهری اما حق نداری

(حق نداره چی ؟به تو چه شاهین زندگی خودشه)

رفتم نزدیک بدون اینکه مثل همیشه دستم رو بکشه رو کرد سمت پسره و گفت

-مهیار ایشون نامزدم شاهین

اینم مهیاره بهترین و عزیزترین دوستم

هـــــــــــــه بهترین دوست همچین یارو رو با محبت نگاه میکنه میخوام چشماشو با قاشق در بیارم

دختره ی خیره انتقام جـــــو

مهیاس

-مهیار یه لباس مشکی میخخوام قدش تا روی زانو باشه خیلی باز نباشه

میدونی که چه تیپی میخوام

زیر چشمی حواسم به شاهین هست عوضی کصافط فکر کرده عاشق چشای لوچشم

ازدواج دروغی؟ اره؟ حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو میچینم

ببین حالا من مهیاسم.

 

 

 

 

-ببین این خوبه؟

یه لباس مشکی با یقه قایقی که خیلی شیک بود

-یقش یکم باز نیست؟ صدای شاهینه (الهی عزیزم بچم غیرت دارهخفه شو سرمه جــــــون)

برای مهمونی اخر هفتست بنظر من که مناسبه

مهیار- شاهین جان لباسای مجلسی یا بالاشون بازه یا پایینشون یاس خوشش نمیاد

پاهاش معلوم باشه

-منم خوشم نمیاد بالا تنه اش اینقدر باز باشه

-یاسی موافقی یک رنگ بجز مشکی بیارم با معیار های شما دوتا فقط

یک لباس دارم اما صدریه

-اخه مهمونی رسمیه

-حالا تو ببین اگر خوب نبود بگو

خودمو براش لوس کردم

-باجه عجقم هر چی تو بگی

-ساعت پنج شد چقدر لفتش میدید

خندم گرفت این دیوانه است اصن معلوم نیست با خودش چند چنده والا

لباس رو که اورد خیلی خوشم اومد پرنسسی بود منم که عاشق اینم که لباسم این مدلی باشه

شاهین-همین خوبه

-مهیاری نظر خودت چیه عزیزم؟

مهیار –فکر کنم خیلی بهت میاد مثل فرشته ها میشی

نیشم شل شد پسر عمو به این میگن ها

(ها ها ها نمیدونستید نه؟ خب به من چه خودتون باید میفهمیدید)

برای امشب هم یک تونیک فیروزه ای برداشتم با یه شال ابی سیر که پایینش نقره کار شده بود

خیلی ناز بود

شاهین رفت ماشین رو بیاره.

 

 

 

 

شاهین

نمیدونم چرا اینقدر اعصابم خورده میدونستم اخر این دختره کار دستم میده

که داد اونم از نوع بد

اصلا چه معنی داره با مهیار خان اینقدر گرم بگیره ؟

همچین با طمانینه راه میره انگار ملکه ی انگلیسه من که میدونم فقط یک

قورباغه زشت زبون درازه

سر راه میرم دنبال سرهنگ قورباغه خود شیرین میره عقب میشینه تا سرهنگ بشینه جلو پیش من

توی راه گزارش همه چیز رو بهش میدم قراره برای

اخر هفته یک فکری برای میکروفن یا دوربین بکنه

وقتی رسیدیم خونشون تقریبا همه اومده بودن بعد از سلام و احوالپرسی

مهیاس رفت بالا تا حاضر شه

مهیاس

از امشب شروع میکنم به اجرای نقشه پلیدانه ام یک کاری میکنم اخر این پرونده

التماسم کنی باهات حرف بزنم اگه واسه همه سرگردی واسه من سرباز هم نیستی اره

لباسام رو میپوشم یک ارایش کامل هم میکنم میخواستم موهامو ببندم که در اتاق زده شد

-بفرمایید

شاهین اومد داخل

-من نمیدونم این پسره اینجا چیکار میکنه

تا چشمش خورد بهم ادامه جمله اش رو بیخیال شد و اومد سمتم فقط یک قدم بینمون فاصله مونده

که منم پررو اون یک قدم رو طی میکنم و میچسبم بهش سرم رومیارم بالا و چشمامو قفل چشماش میکنم

دستش رو میاره بالا و میذاره رو موهام اروم دستشو میبره تو موهام

-اینطوری که نمیخوای بیای پایین؟

-چرا مگه چشه ؟

دستش محکم قفل میشه تو موهام

دستمو میذارم رو دستش و با یک صدای پر از عشوه(اونم از نوع خرکیش) گفتم

-شاهین داره دردم میاد

یکم دستاش شل میشه کم کم دستش رو میاره پایین و امتداد میده رو بازوهام یهو دستشو میذاره رو کمرم و میکشتم سمت خودش صورتشو مماس صورتم میکنه انقدر که نفسهامون قاطی شده

 

 

 

 

-این پسره مهیار اینجا چیکار میکنه تو که دعوتش نکردی ؟

دستمو میارم بالا و به حالت نوازش میکشم رو صورتش چشماش بسته میشه لبخند میاد رو لبم

-شاهین مهیار پسر عمومه

اولش انقدر تو فاز بود که نفهمید چی گفتم اما به خودش که اومد فهمید ظهر سرکار بوده عصبی شده

دستشو از کمرم جدا کرد اروم غرید

-شالت رو سرت کن بعد بیا پایین

یک نگاه عصبی هم بهم انداخت و رفت

منم سریع موهامو بستم شالمو باز انداختم رو سرم و رفتم پایین

بچه ها اون سمت سالن جمع شدن شاهین بغل سرهنگ نشسته میرم سمتش

-بابایی با اجازت پسرتو ببرم

-مال بد بیخ ریش صاحبش عروس گلم بردار ببرش

دست شاهین رو میگیرم و میبرمش پیش بچه ها

همه با هم واسمون دست زدن مهیار مسخره هم کل میکشید

شاهین هم دستشو گذاشته بود رو سینش و هی واسشون تعظیم میکرد و میگفت

-من مطعلق به همتونم (این به خدا مشکل روانی داره انگار نه انگار که تا حالا عصبانی بود)

-شاهین که معرف حضور همتون هست؟

از سمت راست شروع میکنم معرفی کردن

-مهیار سیاه سوخته تک بچه عمو مهرداد

-سمیرا معروف به اقدس بی کله از بس مغزش خالیه دختر عمه مهرانه است

-ساناز فنچ فامیل هم خواهر سمیرا است

عمو حسین و خانومش هم یک بچه دایناسور دارن که همسن مهسانه اسم اونم نگینه

بعد هم رو میکنم سمت سمیرا

-برنامه امشب چیه نفسی؟

-جرات و حقیقت چطوره؟

یک لبخند میزنم خودشه

-خیلی خوبه برو بطری بیار.

 

 

 

 

شاهین دم گوشم میگه

-جلوی اینا چرت و پرت بپرسی خونت پای خودته

سرم رو بر میگردونم دوباره رخ به رخ میشیم نگاش میوفته به لبام یکی نیست بگه

تو که ابی ازت گرم نمیشه واسه چی نگاه میکنی دلت بخواد

شاهین

دست خودم نیست نگاهم بی اختیار میره سمت لباش هر بار پشتم تیر میکشه

این چه حسیه که بهش دارم چرا با هر بار نگاه کردن بهش اینطوری میشم قلبم اساسی بندری میره

مهیار –اهم اهم اینجا خانواده نشسته ها

بزور نگاهمو ازش میگیرم

 

مهیاس

دور تا دور هم میشینیم روی زمین بطری چرخید سمت ساناز و مهیار

مهیار –جرات

ساناز یه نگاه پر محبت میندازه سمتش و در نهایت بی رحمی میگه

-اون تابلو که کشیدی و به کسی نشون ندادی رو بیار ببینیم

مهیار که فکرشم نمیکرد گفت- امکان نداره اون یک سورپرایزه

سمیرا با اینکه از حساسیت مهیار نسبت به اون تابلو خبر داشت اما طرف ساناز رو گرفت

-خودت گفتی جرات برو بیارش بدو

مهیار که حسابی ناراحت و عصبانی شد با مشت کوبید رو میز و رفت

-خیلی کارت اشتباه بود ساناز واقعا که

مهیار با اخمهای گره خورده اومد جلومون واستاد تابلو رو گذاشت رو میز برگشت

سمت من و گفت ببخشید

بعد هم پارچه رو برداشت و نذاشت فکر کنم که چرا ببخشمش

این که عکسه منه.

 

 

 

 

ساناز حسابی خورد تو پرش اخه مهیار رو دوست داشت لابد فکر میکرد عکس خودشه

البته مهیار هم عاشق ساناز بود خودش بهم گفته بود ساناز رو دوست داره

و من عین خواهرشم و محبتش به من خیلی فرق میکنه

مهیار اومد بالای سرم –من میخواستم بذارمش واسه تولدت کادو بدم بهت اما نشد دیگه

بلند شدم پیشونیشو بوسیدم

-اشکال نداره داداشی

اخمهای ساناز باز شد اما مشت شاهین نهاصلا نگاهشو از عکسم بر نمی داشت

این عکسو مهیار خودش ازم انداخته بود یک پیراهن خواب بنفش جیغ تنمه موهامو باز

دورم ریختم پارسال که رفته بودیم شمال رفته بود تو اتاق همه و ازشون وقتی خواب

بودن عکس انداخته بود چقدر صبحش به عکساش خندیدیممثلا عمو حسین عمو مهرداد

که تو حال خوابشون برده بود رو زمین همو بغل کرده بودن یا بابام با دهن باز خوابیده

بود و خر و پف میکرد مهیار هم اداش رو در میاورد تنها کسی که بیدار بود من بودم

داشتم رو بالکن به دریا نگاه میکردم خیلی عکس نازی هر چی بهش گفتم

این عکسو به منم بده قبول نکرد که نکرد

مهیار وقتی نگاه شاهین رو دید تابلو رو گرفت سمتش

-شاهین جون بیا ماله تو فک کنم خیلی ازش خوشت اومده من واسه تولدش

یه فکر دیگه میکنم فقط منو نزن عمو شاهین

شاهین بدون هیچ لبخندی تابلو رو گرفت

اروم اما جوری که همه بشنون گفتم-شاهین هـــــاپو

بعد هم خودم بطری رو چرخوندم افتاد سمت منو سمیرا

-جرات (میترسم بگم حقیقت رسوام کنه جنبه نداره که بیشعور)

بلند شد رفت اشپزخونه (خدایا خودت بهم رحم کن سری قبل مجبورم کرد

یک شیشه ابلیمو بخورم تا یک هفته معدم میسوخت)

دوباره یک لیوان دستشه وایمیسته جلوم اینو بخور

-سمیرا تو هر دفعه این معده منو نابود نکنی نمیشه نه ؟ این دیگه چه کوفتیه

-حرف نباشه بخــــور

 

 

 

 

تا قلپ اول رو خوردم بوی بد زیره رو فهمیدم تو دنیا فقط از این زیره

خیلی خیلی بدم میاد همه هم میدونن بوش بهم میخوره روانی میشم

خدا لعنتت کنه سمی تمام محتویات دهنم رو خالی کردم رو صورت روبروییم

که از قضا خود سمیرا بود

-اه دیوونه این چه کاری بود کردی

تا سمی بره صورتشو بشوره بطری رو چرخوندم این دفعه مهیار و شاهین

شاهین -میترسم بگم جرات انتقام بگیرید ازم همون حقیقت

-چقدر مهسان رو دوست داری؟

-اونقدر که جونمم براش میدم

قلبم لرزید از حرفش (اما تو دلم گفتم اره خودتی شاهین جــون مگه نباید حقیقت رو بگی ؟)

بطری این بار به منو شاهین افتاد

شاهین با یه قیافه مظلوم نگام کرد و گفت – جرات

-باید اسب من شی بعد هم اروم گفتم اخه خیلی خوب سواری میدی

بچه ها همه دست و سوت زدن شاهین برزخی برزخی چهار زانو نشست زمین منم

پریدم پشتش حتی بزرگتر ها هم داشتن نگاهمون میکردن

منم که سو استفاده گر میزدم پشت شاهین و میگفتم برو اسب خوبم برو پیتیکو

صدای شیهه اسب در میوردم

بعد دو سه دقیقه که همه از حرکت های من و حرص خوردن های شاهین غش کرده بودن

از پشتش بلند شدم رفتم نشستم سر جام میدونم کارمو بدون تلافی نمیذاره

مهیار بلند گفت- شاهین جون تا اخر عمرت اینطوری سواری ندی صلوات

دو سه بار دیگه هم بطری چرخوندیم که یک بار سمی مهیار رو ممجبور کرد با باسنش رو دیوار

بنویسه قستنطنیه وای که چقدر قیافش باحال شده بود

قرار بود اخرین دور باشه که بطری بچرخونیم که از شانس قشنگ من افتاد به من و شاهین

من میترسیدم بگم حقیقت چیز بدی بپرسه پس گفتم جرات که ای کاش لال شده بودم و نمیگفتم

همه میخ شده بودن ببینن شاهین چی میگه.

 

 

 

 

شاهین

میدونستم با چیزی که میخوام بگم ابرومون جلوی همه میره بخصوص ابروی خودم

چون پیش خودشون میگن چقدر بی حیاست اما این تنها راه تلافیه تا دلمم یکم خنک شه

-بلند شو جلوم زانو بزن بلند بهم بگو دیوونه وار عاشقتم بعد هم منو ببوس

مهیاس سرخ سرخ شد ای جونم حقته بچه ها با حرف من زدن زیر خنده

مهیاس بلند شد زیر لب گفت- من که میدونم تو کفمی

مهم نیست اون چی میگه مهم منم که دارم به خواستم میرسم (ای پسره ی پررو ندید بدید

سرمه برو بذار به مراد دل برسیم)

بدون اینکه نگام کنه با حرص گفت دیوونه وار عاشقتم بعد هم اومد لپمو ببوسه که سرمو چرخوندم

و چیزی که خیلی وقته منتظررش بودم اتفاق افتاد لبامون چفت هم شد قلبم اروم گرفت بلاخره

یه لحظه چشماش از تعجب گرد شد سریع خواست بکشه عقب که گوشه لبشو محکم گاز گرفتم

مهیار که دید جو عجیب غریب تو حس و حاله سریع بحث رو عوض کرد

البته بزرگترا پشت من بودن و نفهمیدن مقصد لبای مهیاس لپ من نبود

مهیاس با حرص گفت -خیلی بیشعوری

اما من فقط تو حس و حال خوب خودم بودم و حسابی خــــر کیف بودم(البته دور از جون خر)

اخر شب منو سرهنگ راه افتادی سمت خونه من تابلوی مهیار رو هم با خودم بردم

قرار بود فردا با سرهنگ در مورد عملیات صحبت کنیم هر چی تفریح کردم بسه دیگه

مهیاس

خدا رو شکر تا اخر هفته از اون پسره ی هول احمق خبری نشد خجالت نمیکشه؟

(یعنی تو خوشت نیومد . نخیرم یعنی چرا یکم )

امشب چهارشنبه است مهمونی پنجشنبه شبه قراره شاهین بیاد برناممون رو باهام در میون بذاره

البته که دلم واسه اذیت کردنش ضعف میره

 

 

 

 

بذار یکم بترسونمش میرم از اشپزخونه یکم رب میارم

یک لباس خواب صورتی میپوشم یک تیغ از حموم میارم مچ دستمو ربی میکنم

یکم هم به تخت میمالم زنگ خونه رو زدن دوربین فیلم برداری رو تنظیم کردم

و سریع پریدم رو تخت تیغ رو انداختم زمین انگار که از دستم افتاده به زور لبخندم رو خوردم

صدای مامانم رو میشنوم

-سلام پسرم این دختره ی بی خاصیت تو اتاقشه خودت برو بالا دیگه عزیزم

صدای قدمهاشو میشنیدم در زد بازم در زد یهو انگار نگران شده باشه در رو واکرد اومد تو

داشتم زیر چشمی نگاهش میکردم خیلی کم لای چشمامو باز گذاشته بودم که ببینمش

-یا خــــــــدا

در صدم ثانیه اومد سمتم صدام کرد

-مهیاس مهیاس تو نباید بمیری در همین حین هم دو تا بازوهام رو گرفت تو دستش

شروع کرد به ت دادنم

-نه مهیاس نمیر

بعد هم محکم ولم کرد رو تخت حالا شروع کرد زدن تو گوشم

-بهوش بیا من بدون تو چه غلطی کنم

بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه

-بزار مثل داستان زیبای خفته بوسش کنم شاید زنده شه

بعد هم خم شد سمتم با جد سادات این پسره چقدر سواستفاده گره منم از ترس اینکه ببوستم

سریع پا به فرار گذاشتم میدویید دنبالم دور اتاق

-بیا بوست کنم زنده شی بیا بیا

-گمشو نمیخوام ، نمیخوام بمیرم بهتره تا تو بوسم کنی

با این حرفم یهو واستاد

-میرم پایین گند کاریتو تمیز کن بیا

درو چنان محکم بست چهار ستون خونه لرزید.

 

 

 

 

شاهین

باورم شده مهیاس یک تختش کمه این چه حرکتی بود زد اولش که رفتم تو واقعا فکر کردم رگشو زده

قلبم واستاد اما رفتم نزدیک تر دیدم پلکش ت خورد خندم گرفت

یک سیگار از جیبم در اوردم کم پیش میاد سیگار بکشم اما الان خیلی بهش نیاز دارم

اگه تو این ماموریت چیزیش بشه نمیدونم چیکار کنم

دستی سیگار رو از دستم کشید نگاش میکنم مهیاس دستشو شسته

سیگار رو زیر پاش خاموش کرد

-از شوهر سیگاری خوشم نمیاد

دلم براش ضعف رفت

-دیگه ازین شوخیا نکن

-تو که فهمیدی تمام کیفشو از بین بردی

-مثلا خیر سرم پلیسم اگه نمیفهمیدم باید شک میکردی حالا هم بیا بریم رو اون تاب

وسط باغ تا برات توضیح بدم در مورد فردا

خودم میدونم دارم بیش از اندازه بهش دل میبندم اما دست من نیست

قلبم براش بیتابی میکنه

مهیاس

میرم میشینم رو تاب شاهین هم کنارم میشینه سرمو میذارم رو شونش یک نفس عمیق میکشه

کاراش و رفتاراش دیگه مثل قبل نیست منم که همینو میخوام اینکه عاشقم شه

دستمو میذارم رو دستش که رو پاشه و مشتشو باز میکنم و با انگشتاش بازی میکنم

-خب قراره فردا شب چیکار کنیم؟

-ما قراره به عنوان مهمون بریم اونجا اونم از نوع ویژش پس خیلی کارهامون

زیر نظره نه میتونیم میکروفن ببریم نه ردیاب

فقط یک دوربین عکاسی خیلی کوچیک که توی دکم پیراهن من جاساز میشه

و یک لنز برای تو که با هر بار پلک زدن عکس میگیره

یعنی هیچ چیزی برای امنیتمون نمیتونیم ببریم ؟ اونا قاتلن قاچاقچن من میترسم

دستمو قفل میکنه تو دستاش

پس من برگ چغندرم؟.

 

 

 

-نه تو خوده چغندری

دستمو فشار میده از رو نمیرم همین طور که فرار میکنم ادامه میدم

-نیستی؟ هستی؟ ساقشی؟ ریشه ؟

-یک بار جستی ملخک دوبار جستی اخر بدستی ملخک

رسیدم به شیر اب شلنگ رو گرفتم سمتش و شیر اب رو تا اخر باز کردم

اما دریغ از یک قطره همین باعث میشه که اسیر دستاش بشم

کاملا تو بغلشم خیلی داره خوش میگذره البته تا وقتی حرف نمیزنه

یک دستش و از کمرم جدا میکنه و اروم میاره و جا میده پشت گردنم

(اخ جون بوس) که یهو اب مثل اتشفشان

فوران کرد میخواستم فرار کنم که منو محکم تر گرفت

چشمام قفل شد تو چشماش میخواد چی بگه ؟

 

شاهین

چرا وقتی اینطوری زندانی دستامی احساس ارامش میکنم ؟ لباسام خیسه خیسه

اما دلم نمیخواد حتی یک لحظه از خودم جداش کنم میدونم اگه ببوسمش تمومه باید از این پرونده بره

سرم و خم میکنم و پیشونیشو میبوسم نمیخوام و نمیتونم ازش جدا بشم

-صبح میام دنبالت میبرمت ارایشگاه

-باشه

میخوام برم که رو پاهاش بلند میشه و لپمو میبوسه و با خنده میره خونه دستم میره سمت صورتم

و میکشمش رو گونه ام خدایا خودت عاقبتمونو بخیر کنه

موبایلم زنگ میخوره ماشین رو میزنم بغل شماره امینیه

-سلام بفرمایید

-سلام جناب خوبید؟ امینی هستم

-بله امرتون ؟(نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این یارو ندارم )

-خواستم بگم اقای شریف گفتن رانندشون میاد دنبالتون

-بهشون میگفتید که من خودم ماشین دارم و مزاحمشون نمیشم

-گفتن شما باغ رو بلد نیستید دوست ندارن مهموناشون اذیت شن

جناب سعادت من اینجا فقط اطلاع رسانی میکنم لطفا ادرس منزلتون رو بدید

-منم ادرس خونمو دادم

 

الان وقت نابودی شریف.

 

 

 

مهیاس

-مرسی خانوم ارومتر به خدا کله ادمیزاد اینطور که شما موهای منو میکشی کچل

میشم شوهر گیرم نمیاد

-والا با این اخلاقات الان هم شوهر گیرت نمیاد

کلا با حرفش با اسفالت خیابون یکی شدم بله دیگه

وقتی اون پسره ی احمق جلوی این صدام میکنه قورباغه کوچولو همین میشه

خودمو تو اینه مینگرم – اوف چه داف نازی

موهامو بالای سرم جمع کردم ارایش چشمام باعث شده خیلی جذاب شم

شال حریر میندازم سرم و مانتو ی مشکیم رو میپوشم میرم پایین

خدایا این قاچاقچی ها منو نکشن این شاهین منو نخوره

اخه دیشب خواب دیدم منو شاهین داریم با هم میرقصیم با قیافه های خیلی تخیلی

من یک لباس رنگی رنگی پوشیده بودم موهامو هم دو گوشی بستم

شاهین هم یک شلوارک راه راه سفید ابی پوشیده با یک کت قرمز همین طوری داشتیم میرقصیدیم

یهو گردنمو گاز گرفت و بعد هم شکل خون اشام شد بعد میخندید یوهـــــــــاهاها

منم زدم زیر خنده گفت تو چرا میخندی

منم همینطور که مثل مادر ناتنی سیندرلا میخندیدم گفتم چون من ایدز دارم

اونم دو زانو افتاد زمین داد زد نــــــــــه

از خواب که پریدم داشتم به این فکر میکردم یعنی من قرصام رو شستم و خوردم ؟ اصلا خوردم ؟

باید اخر این پرونده یک سر به امین ابادی ، امین حضوری جایی بزنم

دیدم شاهین پایین پله ها واستاده اروم اروم به سمتش میرم چشمامو مثل گربه شرک کردم

-منو نخور

دیدم داره با تعجب نگام میکنه

-قول میدم دختر خوبی باشم عمو شاهین خون اشام

-چی میگی مهیاس بیا بریم دیر میشه الان ماشین میاد دنبالمون

وقتی جریان رو براش گفتم کلی تعجب کرد البته که تا برسیم هی اذیتم کرد و هی میگفت

-مــی خور مت 

-مهیاس تا اینجا همه چی فورمالیته بود از الان باید توی ماموریت جدی باشیم تا

بتونیماز پسش بر بیایم راستی لنزهاتو گذاشتی؟

برمیگردم سمتش و تند تند پلک میزنم

-فهمیدم گذاشتی

رسیدیم دمخونش چه نمای جالبی داره تماما سنگه دیدیم یک بنز مشکی واسمون بوق میده

-مگه با ماشین خودمون نمیریم؟

دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت

-اقای شریف لطف کردن برامون ماشین فرستادن

اروم دم گوشش میگم

-واقعا دست گلشون درد نکنه

با هم میشینیم عقب

راننده که یکی از این ابَر هیکله از اینه زل میزنه بهم میترسم و بیشتر به شاهین

میچسبم دستمو میگیره سرشو میاره بغل گوشم

-من همیشه باهاتم خانوم کوچولو

نگاشو میندازه تو ایینه این یارو انگار بجای رانندگی فقط زل زده به ما

تا رسیدن به مقصد حتی یک ثانیه هم از شاهین جدا نمیشم

بعد از نیم ساعت پیچید توی کوچه ای که فقط دوتا در اونجا بود

یکی سفید یکی سیاه من میـــدونم با مانتو مشکی میرم با کفن سفید میام بیرون

این درها هم نشونست من میدونم من میدونم

غول چراغ جادو رمز عبور رو گفت و رفتیم داخل

وقتی پامو از ماشین گذاشتم بیرون یک قصر به تمام معنا جلوی چشمام بود

دستمو دور بازوی شاهین حلقه میکنم

در باز شد یک اقای حدودا 50 ساله همراهشم یک زن حدودا 37-38 ساله که

فک کنم شریف و همسرش باشن

رسیدیم بهشون

-خیلی خوش اومدید جناب سعادت از تشریف فرمایی شما هم خیلی خوشحالم

خانوم سلیمی بفرمایید داخل

شریف رو به نزدیکترین خدمتکار کرد

-سودابه خانم رو راهنمایی کن برای تعویض لباس

خودش هم شاهین رو هدایت کرد به سمت میزمون

سودابه از پله ها رفت بالا منم مث جوجه ای که دنبال مامانش راه می افته پشتش

طبقه دوم انگارعتیقه فروشیه پر از تابلو و گلدون های سلطنتی

در یک اتاق رو باز کرد و گفت بفرمایید داخل

-ممنون

راهشو گرفت و رفت

لباسامو مرتب کردم رژ لبمو تمدید کردم راه بازگشت رو پیش گرفتم

همین که از در اومدم بیرون

یک صدای داد شنیدم

 

 

 

 

یک صدای داد شنیدم

-یعنی چی که نمیخواد من بعنوان پسرش اونجا باشم چرا نباید بعنوان پسر شریف

پایین باشم (همچین میگه انگار چه افتخاری نصیبش شده پســــر قاچاقچی)

لابد باید بیام پایین و نقش یک دکوراتور احمق رو برای مهیاس بازی کنم؟

برای من نقش بازی کنه؟ دکوراتور؟ ستوده؟ اوه چشم قشنگه

حس کردم صدای پا میاد بدون اینکه خودمو ببیازم راه خودمو ادامه دادم

-خانوم شما نباید اینجا باشید بفرمایید پایین

-بله خودم داشتم میرفتم

پامو که گذاشتم رو اولین پله یهو مثل فیلم سیندرلا یک نور سفید افتاد روم

ای وای چرا همه دارن به من نگاه میکنن مادر کجایی ببینی این همه کشته

مرده رو اخ گوشیم کجاست ؟ زنگ بزنم امبولانس بیاد

خرامان خرامان واسه خودم از پله ها میام پایین روی اخرین پله ام

شاهین دست چپم ایستاده و جناب شریف زالو هم دست راستم

شاهین میاد کنارم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم اینم شاهزاده

قصه سیندرلا تکمیل شد دیشب مادرش امروز خودشو شوهرش

فقط فرار اخر شبش کمه یهو این یارو شریف بلند رو به مهمونا گفت

-اقای سعادت و بانو مهسان مهمانان ویژه امشب

سری به نشونه احترام ت دادیم

گفتم الان میره از شرش راحت میشیم اما دریغ و صد افسوس تا خود میزمون دنبالمون اومد

اصلا شاید میخواستیم بریم برقصیم تا اونجا هم هر کی سر راهمون بود رو معرفی کرد

لامصب چه فامیلیهایی ساتوری – شمشیری – فقط تفنگی کم بود اون وسط

همین طوری از همه جا داشتم عکس میگرفتم که دیدم بله جناب

شریف کوچک تشریف فرما شدند

شاهین که انگار به همه چیز مشکوکه به اطراف سرک میکشید.

 

 

 

 

انگار تو پیست رقص یکی براش

جالبه با یه لحن ملایم دستشو به سمتم دراز کرد –عزیزم میای بریم برقصیم

اهنگ با اینکه دو نفره بود اما ریتم تندی داشت

The way you talk

طوری که حرف میزنی

The way you walk

طوری که راه میری

The way you smile

طوری که لبخند میزنی

Set me off

منو دیوونه میکنه

دستاش رو میگیره بالا میچرخم و بر میگردم سر جام دستاش رو از

دو طرف بدنم میکشه و میاره پایین

The way a move

جوری که ت میخوری

The way a grove

جوری که میرقصی

Make me glad that I’m with you

منو خوشحال میکنه که با تو ام

این بار که میچرخونتم وقتی دستامون جدا میشه همین طور که میچرخم

دستام تو دستای یکی دیگه جا میگیره رهامه پسر شریف رهام ستوده

-خیلی زیبا شدی

-من همیشه زیبا بودم شما از بس خود بزرگ بینی داری بقیه رو ریز میبینی

انگار نه انگار بهش چی گفتم پسره ی خیره سر قاچاقچی

نیششو واسم تا بنا گوشش باز میکنه

-از روزی که دیدمت بنظرم گستاخ اومدی زبونت کار دستت نده

حیف که بهت نیاز دارم اقــــا وگرنه میدادم شاهین خون اشام بخورتت

خدا رو شکر اهنگ تموم شد

رسیدم سر میزم که دیدم رهام خان هم داره تشریف میاره انگار همین یک میز تو سالن هست

-سلام شاهین خان

-سلام اقا رهام شما کجا اینجا کجا؟

شریف که تا الان ساکت تمرگیده بود گفت

-رهام دیزاینر اصلی شرکت های منه و البته پسر یکی از دوستان خوبم

خون خون رهامو میخورد

صندلیمو تا جا داره می چسبونم به شاهین و میشینم رهام کنه هم صندلی بغل من

سرمو نزدیک گوش شاهین میبرمو و میگم

-دیگه تنهام نذار و یک بوس اروم کنار گوشش

دستمو میذارم رو پاش از روی لباس هم گرمای تنش گرمم میکنه

اهسته دستمو حرکت میدم رو پاش کلا کرم دارم

دیگه طاقت نداره دستمو میگیره یعنی نکن دختره کرم

بر میگردم و از شریف میپرسم

-ما میتونیم توی باغتون قدم بزنیم ؟ به یکم هوای تازه نیاز دارم

-بله اینجا تمامش متعلق به شماست بانوی زیبا

پدر و پسر هر دو هیزن پسر تا ندارد نشان از پدر نشاید که نامش نهند ادمی

با شاهین میایم تو حیاط تا وسطای باغ که میریم هلش میدم سمت درخت و تو کمترین فاصله ازش وامیستم

هر کی ببینه فکر میکنه داریم کارای خاک بر سری میکنیم

سرمو میبرم نزدیک گوشش خیلی اروم میگم

-رهام پسر شریفه سعی کن تا میتونی بهش نزدیک شو فرصت خوبیه

میخوام ازش جدا شم که محکم میگیرتم و ثانیه بعد داغ میشم

لبام با لباش قفل میشن دستم تو دستش جاهامون عوض میشه

حالا من چسبیدم به درخت و اون به من

با صدایی که از پشت سرش میشنوم میفهمم دلیل کاراشو

-پس تو داری چه غلطی میکنی ؟ اون محموله خیلی مهمه

-ببین امیدوارم تا طلوع افتاب همه چیز حل شده باشه

-من فردا میام اونجا.

 

 

 

شاهین

سایه یک نفر رو میبینم که داره میاد سمتمون مهیاس رو میکشم سمتم و لباشو به خودم هدیه میدم

چقدر شیرینه رنگ لباس مهیاس روشنه برش میگردونم و میچسبونمش به درخت

کاش این یارو هر کسی که هست نره تا بتونم به این بهانه خودمو راضی کنم که از مهیاس

جدا شم به زور خودمو جدا میکنم و دستمو به نشونه ی سکوت میگیرم

صدای رهام بود پس مهیاس درست فهمیده یک محموله مهم

وقتی میره مهیاس با صورت سرخ از عصبانیت زل میزنه بهم

-این چه کاری بود کردی؟ یادت که نرفته این ازدواج صور

دوباره محکم میبوسمش نمیخوام این حرفو دوباره بزنه ازم فاصله میگیره

-ازم دور وایسا

نفس نفس میزنه

-بار اخرت بود فهمیدی؟

خودش جلو تر از من میره سمت خونه

مهیاس

چرا بوسه هاش اینقدر عالیه ؟ تموم وجودم نبضه اون باید عاشق من شه نه من عاشق اون

اصلا نخواستیم این عاشقمون شه از الان میرم تو کار رهام جون مشکلی که نداره

فقط یکم قاچاقچی و و قاتله همـــــــین

خدا رو شکر شریف سر میز ما نیست اما رهام مثل اینکه با ادامس چسبیده

میرم سمتش بهش لبخند میزنم شاید اگه این عاشقم شه منو نکشن

-شام رو سرو کردن نبودید

-چه بی ادب

شاهین – من میرم برات غذا بیارم بشین چند لحظه تا بیام

بعد هم رهام نگاه میکنه

-خانومم دستت امانت

دوباره این زله داد به قلبم

 

 

 

 

-اخر هفته بعد مهمونی افتتاحیه شرکت ماست میای؟

-نمیدونم من فردا میرم مسافرت اگه تا اون موقع رسیدم حتما میام

-اِ اگه نه بگو چشم حتما میام اصلا نمیخوام بیای

رومو با قهر بر میگردونم صورتمو با دست بر میگردونه

-قهر نکن خانومی اگه تو بخوای حتما میام و شصتشو میکشه رو گونه ام

چشمش به لبمه کلا چون لبام یکم گوشتیه خیلی تو چشه

چرا گرم نمیشم از نگاهش ؟ از نوازشش من از حضور شاهین میسوزم

دستمو میذارم رو دستش که رو صورتمه

-قراره کجا بری مسافرت ؟

-سیستان بلوچستان

خودمو متعجب نشون میدم

-اونجا برای چی؟

خودشو یکم میبازه معلومه سوتی داده اما سریع به حالت اولش بر میگرده

-یکی از مشتریام داره اونجا شرکت تاسیس میکنه

شاهین میرسه ظرفها رو میذاره رو میز برای من برگ اورده و واسه خودش میگو

رو به شاهین با عشوه میگم

-شاهین رهام داره میره سیستان میشه ما هم باهاش بریم بعد هم بر میگردم سمت رهام

-البته اگه مزاحم نیستیم

رهام بدبخت که معلومه کاملا توی منگنه قرار گرفته نمی دونه چی بگه

-اخه تا الان نرفتم اونجا

توی چشمای شاهین پر از تشکر و تحسینه اگه رهام قبول کنه کلی جلو می افتیم

-فکر نکنم خیلی از اونجا خوشت بیاد در ضمن من برای کار میرم

یک نگاه مظلوم میندازم سمتش

چشماشو میبنده و یک چیزی زیر لب میگه بر میگرده سمتم و با یک نگاه پر از مهربونی میگه

-اگه تو دوست داری چرا که نه؟

یه ذوق الکی شدید میکنم

-ممنون رهام نمیدونم چی بگم خیلی وقته دلم میخواد برم جایی که تا حالا نرفتم

حالا دروغ نگو کی بگو یکی نیست بگه جای جدید اخه تورو چه به سیستان بلوچستان

شروع میکنم با میل تمام غذامو خوردن

تا تهش میخورم سرمو که میارم بالا رهام و شاهین زل زدن به من تا نگاشون میکنم یهو غش غش میخندن

-چتونه اگه خنده داره بگید منم بخندم

-مهیاس میخوای میز رو هم بخور شاهین قربون دستت داداش اگه غذاتو نمیخوری

بده مهیاس میترسم از گشنگی بیاد منم بخوره

-گشنم بود خوب

 

 

 

 

تا رسیدم خونه ساکمو بستم حالا وظیفه ام سنگین تر شده قبلا فقط شاهین بود

الان رهام هم اضافه شده مخ یکی رو واسه دل خودم میزنم اون یکی رو واسه

حل پرونده

-مهیاس بلند شو شاهین منتظرته

صدای نکره شاهین میاد

-مامان بذار خودم بیدارش میکنم

-مهیاس خانومی بیدار شو دیگه اگه بیدار نشی میرم و با یک سطل اب میام

سریع سیخ میشینم سر جام

-چیه ؟ چی میخوای؟ خوب خوابم میاد

-مگه قرار نیست امروز ساعت یازده با رهام بریم سیستان

--من غلط کردم با تو حالا بذار بخوابم

دراز میکشم و پتو رو میندازم روم اما شاهین ول کن نیست پتو رو میکشه

بلندم میکنه میبره میندازه تو توالت

-چه خبرته؟ اصلا مگه ساعت چنده؟

-9 بجنب با رهام یک ساعت دیگه قرار داریم

من صبح ساعت 5 خوابم برد

پسره ی دیوانه احمق خب پرواز غروب بلیط میگرفتی

میام بیرون میبینم نشسته رو تخت و داره اطراف رو بر انداز میکنه

بدون توجه بهش لباس هایی که میخوام رو بر میدارم و میرم پشت دیوارک

چوبی عوض میکنم کارم که تموم میشه میام جلوی اینه موهامو میبندم بالا یک برق لب میزنم و میرم سمت

در این که هنوز نشسته

-نمیخوای بلند شی شاهین خان؟

-بشین چند لحظه کارت دارم

میرم میشینم کنارش

-بفرمایید

-دیشب خیلی کمک کردی اگه تو نبودی شاید به این راحتی نبود اما زیاد به رهام

نزدیک نشو هم خطرناکه هم خوشم نمیاد بعد هم اخم میکنه

 

 

 

 

من هر کاری رو که لازم بدونم انجام میدم حواسم هم به همه چیز هست رهام واسه

من هیچ خطری نداره خوش امد تو هم واسم مهم نیست دیر شد بریم؟

نمیدونم این دوتا چرا انقدر ساکتن از وقتی همو دیدن تا الان که نشستیم

تو هواپیما

خیلی خوبه خفه خون گرفتن منم تا برسیم خوابیدم

-مهیاس نفسم بیدار شو

(چه رویای قشنگی اخی شاهین بهم میگه نفسم بابا این که

از اول از این لوس بازیا در میاورد سرمه با اقامون درست صحبت کن )

-مهیاسی رسیدیم

و تم میده اروم چشمام رو باز میکنم

سریع از جام بلند میشم که چون نزدیکم واستاده با کله میرم تو دماغش

-ای ای ای

- چی شد ببینم

سعی میکنم با دست دستشو کنار بزنم که ببینم چی شده که انگشتم میره تو چشمش

شاهین بدبخت نمیدونه بخنده یا گریه کنه

رهام معلوم نیست کجا بوده

-بچه ها نمیخواید پیاده شید؟

شاهین که دماغش و چشمش قرمز شده میگه

-چرا بریم

خودش میوفته جلو منم میکشه

رهام- از اژانس کرایه ماشین 2 تا ماشین گرفتم چون اکثر مواقع من معلوم نیست باهاتون

باشم برای شما جدا گرفتم تا اگه خواستید برید بیرون راحت باشید

-206 مال ما

رهام یک نگاه انداخت سمتم

-شما جون بخواه

-من زیاد با جنبه نیستم ها یهو دیدی جونتو گرفتم.

 

شاهین-سر ظهره گشنمه نمیریم؟

رهام – شما برید من یک سر به دوستم میزنم و میام

یک برگه گرفت سمت شاهین اینم ادرس هتل

تا رهام رفت شاهین یک دستگاه در اورد و شروع کرد به گشتن ماشین

یهو دستگاهه یک صدایی در اورد شاهین دستشو گذاشت جلوی دهنش یعنی

هــــــیس بعد هم به میکروفون کوچیکی که توی ضبط بود اشاره کرد

رهام کثیف

نشستیم تو ماشین یک کاغذ از تو کیفم در اوردم روش نوشتم بریم دنبالش؟

بعد بلند گفتم –شاهین من گشنمه اول بریم یک چیزی بخوریم؟

شاهین نوشت – با این ماشین و تیپ نمیشه

-میریم هتل یک چیزی میخوریم اگه خیلی گرسنته اینجاها یک چیزی برات بخرم؟

-نه عزیزم تا هتل میتونم صبر کنم

وقتی رسیدیم ناهار خوردیم و رفتیم بالا رهام سه تا اتاق گرفته خب بیشعور

من و شاهین نامزدیم یک اتاق میگرفتی برامون

شاهین اول اومد تو اتاق منو با دستگاهش گشت بعد هم اتاق خودشو

توی هردوشون میکروفن بود

کصافط فکر همه جاشو کرده مارو دست کم گرفته

-خانومم اگه خسته نیستی بریم حیاط قدم بزنیم یکم

-من هیچ وقت برای تو خسته نیستم بریم

تا رسیدیم تو حیاط با حرص گفتم

عوضی ، من مهیاس نیستم اینو نفرستم بالای دار

شاهین گفت – حرص نخور کوچولو با هم حالشو میگیریم الان هم بیا بریم یک جا با هم حرف بزنیم

و یک برنامه حسابی بریزیم.

 

 

رهام از راه رسید اگه به من بود دلم میخواست همین جا خرخره شو بجووم پسره ی قاچاقچی

شاهین-ناهار خوردی رهام جان ؟

رهام –نه اما الان خیلی خسته ام میرم یکم استراحت کنم غروب باهم بریم بیرون

بری دیگه برنگردی ، خواب به خواب بری

تا رفت برگشتم سمت شاهین

-در چه صورت ممکنه یک میکروفن یا ردیاب قابل تشخیص نباشه؟

-خیلی کم پیش میاد اما اگه توی یک محفظه تمام نقره باشه شاید بشه

وبلاگ بلاگفا شین   


 قبل اینکه گوشیم زنگ بخوره بلند میشم و خاموشش میکنم الان حس خنثی کردن بمب دارم

مانتو مشکی ام رو میپوشم جنسش خیلی نرمه با یه شال باربری و کیف و کفش ستش و لی یخی ارایش هم باشه ارایشگاه

مهسان زله دایناسور بیا دیگه

سلام ابجی چه ناز شدی خبریه ؟

مامان - نه بابا اخه کی به این نگاه میکنه تا تو هستی ؟

مامان من امروز یکم دیرتر میام

مامان - کجا به سلامتی ؟

میرم دنبال پدر مادر واقعیم بگردم بی شوخی ی سر شاید برم پیش سمیرا فعلا بای نفسم

خونه سما جنوب شرقه

مهسان چطوری با سما دوست شدی فک نکنم تو یک مدرسه باشید

مهسان - چرا اباجی پدرش تو مدرسه ما کار میکرد واسه همین تو مدرسه ما بود الان باباش اخراج شده

ای وای چرا ؟

 - نمیدونم

جغل رسیدیم میام بالا ببینم تولد کی تموم میشه دیدی اصرار کردن منم موندم

زنگ رو میزنم

بفرمایید

سلیمی هستم

طقه دوم تشریف بیارید

یه اقایی دم در منتظرمون بود

سلام خانوم خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل

سلام ممنون بعد هم رفتم تو خوب تشنمه

چای میل دارید ؟

نه یک لیوان اب لطف کنید ممنون میشم

سلام سما جون تولدت مبارک خم میشم میبوسمش بیا عزیزم اینم کادوت

سما - مرسی خاله

مامانت نیست؟

سما- نه خاله داداشیم میخواد دنیا بیاد مامانم بیمارستانه

باباش میاد و لیوان اب رو میده دستم نگام کشیده میشه اون سمت خونه چند تا مرد دور هم نشستن و صحبت میکنن تا لیوان رو میبرم سمت لبم در با شدت باز میشه

 

شاهین

 

 

دیشب تا صبح خوابم نبرده همش تو فکر حل این پرونده ی لعنتی ام دنبال یک راه واسه به دام انداختن این گروه انقدر این چند وقته درگیری دارم که از خودم از تفریحاتم از پدرم مادرم از خونه ام جدا شدم چقدر سخته دلت بخواد مثل همه زندگی کنی دلم واسه شایسته خواهرم و شهاب پسرش تنگ شده

میرم حموم دوش اب سرد رو وا میکنم باید از این خواسته های بچگانه جدا شم دست میکشم به صورتم چند روزه اصلاح نکردم یعنی وقتشو نداشتم یادمه هر وقت صورت مادرمو میبوسیدم میگفت -برو اونور الان صورتمو زخم میکنی

منم رومو اونور میکردم و میگفتم اصلا دیگه نمیبوسمت

شایسته حسود هم داد میزد از اتاقش که پسره ی لوس بچه ننه خجالت نمیکشه مثلا سرگرد مملکته

از سردی اب بدنم کرخت می شه از زیر دوش میام بیرون

امروز قرار بود چند تا از رابط های خرده کارشونو دستگیر کنم چون ممکن بود بعدا بخوام بعنوان جاسوس برم بینشون من می موندم اداره و بچه ها دستگیرشون میکردن

بازم اداره و یک پرونده حل نشده

من شاهین نیستم اگر تا اخر این ماه کل این باند رو فنا نکردم

 

 

 

مهیاس

منو این همه خوشبختی محاله بلاخره داره پام به کلانتری باز میشه هر چند نمیدونم این افتخار چرا داره نصیبم میشه

پلیس خانوم که بغلم نشسته یک لبخند محو میزنه و بر میگرده سمتم دو میگه قاچاق مواد مخدر

یا خدا این چی میگه ؟ یهــــــــــــــــو پوکیدم از خنده راننده و جناب سروان خوشگله با تعجب زل میزنن بهم با خنده میگم قاچاق مواد؟

حالا چی قاچاق میکنم؟هروئین یا کراک دوباره میخندم الان پیش خودشون میگن چه اسگلیه این ها

سروان -خانوم به نظر شما قیافه ما به شوخی میاد ؟

نخیر جناب سروان اما وقتی بیگناه دستگیر میکنید باید منتظر عواقبش هم باشید

سروان - تو اداره همه چیز معلوم میشه

ببخشید میخواستم بدونم بچه ها چیشدن یعنی میدونید سما امروز تولدشه

سروان- شما نگران نباشید یکی از همکاراری خانوم پیششون میمونه و نمیذارن متوجه چیزی بشن

ممنون

شاهین

مضنونین رو اوردن میرم پشت شیشه اتاق بازجویی همون لحظه صادقی میاد احترام میذاره

قربان یک خانومی هم هم همراهشون بود تو اون خونه که میگه والدین یکی از بچه هاست و شاکیه از اینکه اوردنش کلانتری قیافشون یکم اشناست

باشه صادقی ببرش اتاق من تا بیام

بله قربان

در اتاق رو باز میکنم و میرم داخل تا سرشو بلند میکنه قیافش میاد جلوی چشمم بگو چرا انقدر واسه صادقی اشناست

دوباره مث قورباغه لبشو کش میده اخه کی بهش گفته میخنده قشنگ میشه؟

سلام جناب سروان

سلام خانوم قاچاقچی خودت اعتراف میکنی یا بزور ازت اعتراف بگیرم

یهو لبخندش رفت و واسه یه لحظه ترسید اما فک کنم خباثت چشمامو فهمید میدونم نباید با مراجعین گرم بگیرم یا شوخی کنم اما این یکی رو دلم میخواد دغ بدم تا منو مسخره نکنه

از شما بالا دست تر نبود واسه اعتراف گرفتن؟ مثلا سرهنگی چیزی؟

خوب واسه ادمای خرده پایی مث تو منم از سرت زیادم

خب من با اون جناب سروانی که منو رسوندن موافق ترم جذبش بیشتر بود

تا میام جوابشو بدم در میزنن

بفرمایید

صادقی - قربان جناب سرهنگ فرمودند برید اتاقشون با این خانوم

باشه تو برو

بلند شو بریم

همین طور که بلند میشد گفت - دیدید گفتم به مقام بالا دست تر لازمه و یه لبخند لج درار زد

در زدیم رفتیم داخل احترام گذاشتم

امری بود جناب سرهنگ

بله سرگرد این خانوم بی گناهن میتونن برن

اما من نمیخوام برم تکلیف سما چی میشه؟ پدرش که اینجاست مادرشم بیمارستانه

سرهنگ - در حقیقت برای همین خواستم شما بیاید اتاق من پدر بچه میگه که هیچ کس رو تهران ندارن گفتن که به شما اعتماد دارن و اگر لطف کنید یک مدت از سما نگهداری کنید و گرنه ما مجبوریم بفرستیمش بهزیستی تا پدرش ازادشه

مشکلی نیست جناب سرهنگ من خودم میخواستم همین پیشنهاد رو بدم

بعد پر کردن فرم تعهد نامه نگهداری سما بلند شد کارتشو از کیفش در اورد و گفت

همیشه ارزوم بود بتونم پلیس شم اما حالا که نشدم هر وقت کمکی خواستید من درخدمتم

(اوهو چه با ادب این همون دختره زبون درازه)

سرهنگ از ش تشکر کرد

مهیاس

هم سما هم مهسان خوابیدن یاد این سرگرد که می افتم خندم میگیره وای چقدر حال میده حرص دادنش

رسیدم خونه انقد خسته بودم که فقط یک توضیح سرسری به مامان دادم و بچه ها رو بردم اتاقشون بعدهم مث جنازه ولو شدم

 

 

                      رمان دخترانه

شاهین

وقتی بچه ها رو سپردم دست این دختره که اسمش مهیاس برگشتم اتاق سرهنگ

احترام گذاشتم

بشین شاهین که به لطف خدا یه یاور واسمون از اسمون رسید

یعنی چی سرهنگ

کارتی که این دختر داد همون شرکتی که خبر داد امروز با شرکت حمل و نقل قرارداد بستن

این دختره رئیسش شرکته

روی کارت که اینطور نوشته

کارت رو میده دستم شرکت کامپیوتری یاس سپید با مدیریت مهیاس سلیمی

قبل اینکه تو بیای فرستادم در باره ی دختر تحقیق بنظرم زیادی قابل اطمینان بود صبح که جوابی تحقیق اومد بهش زنگ بزن باهاش قرار بذار تا ازش کمک بخوای

اما سرهنگ نباید یک مدت مد نظر باشه اینجوریریسک بزرگی کردیم؟

میدونم اما ما زیاد وقت نداریم خود تو چند وقته دنبال حل این پرونده ای ؟

این میتونه خیلی به حل این پرونده و فرستادن تو تو به اون گروه کمک کنه

حق با شماست قربان

و شروع میکنه نقشه جدید رو مطرح کردن امیدوارم دختره راه بیاد اخه خواسته ی سرهنگ خیلی سنگین و سخته

مهیاس

ساعت یک ظهر با سرگرد جونی قرار دارم ای جان فک کن من و سرگرد و این همه خوشبختی خیلی محاله ساعت دهه و من از الان دارم حاظر میشم یک مانتو ابی کاربنی با شلوار لی شال ابی کیف و کفش مشکی خب حالا بریم ارایش کنیم که شاید خورد پس کله ی این یارو و از من خوشش اومد

حس میکنم امروز قراره یک اتفاق خیلی مهم بیوفته نمیدونم چرا به جای ماشین خودم سانتافه مامانم رو بر میدارم البته در ذهن پلید خودم میخوام به این پسره فخر بفروشم

خدا کنه به موقع برسم بدم میاد از اینایی که ان تایم نیستن

خب ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه است اینجا تهران صدای مهیاس بدبخت که روبروی یه پلیس گند اخلاق نشسته

-خب نمیخواید بگید افتخار دیدن من چرا نصیبتون شده؟

یه پوزخند میاد گوشه لبش اگه من پلیدم این خبیثه

-مجبور بودم وگرنه این عذاب رو متحمل نمیشدم هــــــــــــــــــــــــ ــــرگز

-نکنه مقام های بالاتر مجبورتون کردن اخه شما که جز اطاعت کاری نمیتونید بکنید

معلومه میخواد با دندوناش تیکه تیکه ام کنه

-من به سرهنگ گفتم شما مال این حرفا و در اندازه ی پرونده ی من نیستید اما نمیدونم چرا ایشون فک کردن که میتونید کمک قابل توجهی باشید

یهو چشمام شد قد یک نعلبکی جــــــــــــــــــــــــ ون پرونده؟وای فک کنم از قیافم خندش گرفت زهــــــر مار رو اب بخندی کاملا ناخود اگاه مودب شدم

-خب می فرمودید پس اومدید در مورد یک پرونده ازم کمک بخواید؟

اینبار اون چشماش گرد شد ای جان چقدر هم چشماش خوشگله از لحنم جا خورد اما انگار جو گیر شد اونم سریع جدی شد

-حرفهایی که امروز از من میشنوید فقط و فقط برای گوش شماست اگر بخواید در موردشون با کسی صحبت کنید یا بخواید توی پرونده ی من اختلال ایجاد کنید

دستشو اورد بالا و جلوی گردنش نشون داد پیخ پیخ حرفاش تو یک کلمه یعنی اگه بخوای فوضولی کنی سرتو

میکنم زیر اب

 

 

-اگر نمیخواید یا نمی تونید به هر دلیل کمک کنید باید از همین الان کنار بکشید اما

اگه من در مورد پرونده توضیح بدم به هیچ وجه دقت کنید به هیچ وجه حق عقب کشیدن ندارید

غذا رو اوردن شروع کردم به خودن پیتزای نازنینم (خوب مرد یه جای رسمی تر میبردیمون)

به حرفاش فک میکنم( این بهترین فرصته مگه تو همیشه نمیخواستی پلیس بازی در بیاری مهیاس خانوم ؟

چرا سرمه میخواستم اما این یارو خطرناکه قاتله میگیره میکشتم نه بابا گفت اگه فوضولی کنی . اره اونم هست . پس حله دیگه ارهــــــــــــــــــــــ ــــــ)

نوشابمو بر میدارم و یک نفس میرم بالا یا جـــــــــــــد سادات معدم و حلقم و نایم پوکید خیر سرم خواستم واسه این یارو کلاس بیام ها انگار ابه

-من تا اخرش هستم خب میشه یکم واسم توضیح بدی ؟

-طبق تحقیقات من تو رئیس شرکت یاس سپیدی و همین دیروز با یک شرکت حمل و نقل قرارداد بستید

این همون شرکتیه که من دنبالشم خیلی کارشون دقیق هیچ وقت از خودشون هیچ ردی بجا نمیذارن

من باید به عنوان یک نفوذی برم تو شرکتشون اما تا حالا موفق نشدم

چون هیچ غریبه ای رو وارد مسائل اصلی شرکت نمیکنن اما من باید به یک طریقی برم تو و کجا بهتر از شرکت تو ،

من میتونم در ضمن کارکردن باهاشون اعتمادشون رو جلب کنم

خب من که نمی تونم یکاره بردارم ببرمت بگم این معاون من یا شریک منه چون فک نکنم با کارمند ساده بودن بتونی باهاشون مرتبط شی نه؟

-خب من برای همه اینها برنامه ریزی کردم تو ایتالیا درس خوندی مگه نه؟

با لبخند گشاد جوابشو دادم – خب اره

-میتونی بگی اونجا با من دوست و همخونه بودی و هم رشته ای هستیم و مدیریت شعبه جدید شرکتتو بسپری به من خب؟

-ببین اینجا یک مشکلی هست اگر من بگم همخونه ایم بودی بابام منو میکشه البته هم منو هم تورو مطمئنا امینی بهش میگه

-خب اما اگه اینو نگیم هیچ دلیلی نداره تو بخوای ریاست شرکتتو بهم بدی و باهام شریک شی باید یه صمیمیت زیاد بین ما باشه در ضمن یه چیز دیگه که نذاشتی بگم

چند ثانیه ساکت میشه اخم میکنه بعد میگه ما باید به هم محرم شیم این قضیه برای من چندان مهم نیست این شغل منه حتی لازم باشه جونم هم میدم

 

 

-یعنی باید اینقد صمیمی باشیم؟

خندش میگیره

-اخه من نمیدونم سرهنگ تو ، تو چی دیده که میگه میتونی خیلی بهم کمک کنی

ببین خوب گوش کن تو هم قراره با من وارد اون گروه شی و تنها راهی که میشه هم کمکم کنی هم مراقبت باشم همینه

-خب این تنها یک راه داره که نه کسی تو شرکت نه تو خونه ی ما شک کنه اینه که تو با سرهنگ بعنوان پدرت میای خونه ما و خواستگاری میکنی از من

بعد هم به هم محرم میشیم تا اشنا شیم با همدیگه اینطوری بعد یک مدت میگیم که با هم تفاهم نداشتیم

و از این جور چیزا اینطوری وجه من خراب نمیشه و تو هم به هدفت میرسی

در این مورد با سرهنگ صحبت میکنم و بهت میگم که کی میایم خواستگاری

همین طور که به سمت در میرفتیم ادامه میده

ببین ما باید یک هفته واسه اموزش من و تو بریم یک منطقه محافظت شده تا هم من به تو دفاع شخصی یاد بدم و

در مورد این پرونده بیشتر واست توضیح بدم هم تو به من اصول کامپیوتر رو اموزش بدی خودت یه فکر واسه توجیح این یک هفته نبودت باش

دوش به دوش هم میایم بیرون

-ماشنت کو ؟

واستاده جلوش نمیبینه – میخوای چیکار نکنه ماشین نیوردی قراره اویزون من شی ؟

زل زد بهم و سوییچشو در اورد گیر ماشینشو زد

(فکم خورد زمین پســــــــــــــــــر بی ام وشو هزار بار به بابام گفتم از این ها میخوام ها ) منم زل زدم بهش و با نگام گفتم که چی ؟

اما خودم میدونستم که اساسی ضایع شده بودم و کلا لباس ابی قشنگم قهوه ای شده

-خب شماره تماسم رو که دارید تماس بگیرید و بگید کی عازم سفریم و کی مزاحممون میشید برای خواستگاری؟

-من امروز بهتون خبر خواستگاری رو بهتون میدم فقط به پدرتون بگید من سه ماهه ایران برگشتم و شدیدا عاشق همیم

-این ها رو به من بسپرید فعلا خدانگهدار

-خداحافظ

 

 

چقدر همه چیز یهویی شدها کی فکرشو میکردم بشم جاسوس پلیس ، شغلی که این همه عاشقش بودم

امشب این پسره میاد با پدرش و برادرش البته البته نه واقعی بلکه اونام اجاره ای هستن

به بابام گفتم که جوابم مثبته و این خواستگاری برای اشنایی خانواده هاست و

گفتم که چون شاهین نذر کرده اگه بهم برسیم بریم مشهد به همین خاطر یک هفته میریم مشهد و میایم

(در حقیقت که کسی اینقدر دوسم نداره بذار لااقل خودم یکم خودمو تحویل بگیرم )

البته به بابا گفتم به روی شاهین نیاره غرور مردونه و اینا دیگه

یک کت دامن طوسی با صندل همرنگش و شال همون رنگی فقط یکم ملایم تر میپوشم با ارایش خودمو خفه میکنم

چشمامو تا جا داشت مشکی کردم ورژ لب قرمـــــــــــــــــــــز خیر سرم عروس هستم ان هم از نوع قلابی

خدا رو چه دیدی یهو دیدی تو این ماموریت یکی خــــــــــــــــــــــــ ـــــر شد اومد منو گرفت

نه اینکه خواستگار نداشته باشما نه اتفاقا دارم اما .

چند وقت بود که بابا گیر داده بود که یکی از همکارام (بابام الان صادرات و واردات فرش میکنه کلا خانوادگی زدیم تو کار واردات صادرات )

میخواد بیاد واسه خواستگاری پسرش منم که عشق خواستگار گفتم قدم نا میمونشون رو چشم

اومدن و من چایی بردم و نشستیم گشتم ببینم داماد کیه و چه ریختیه هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم

که بابام گفت پیمان جان برید با دخترم صحبت کنید دیدم ای دل غافل چه عروس نازی ابرو برداشته

از من بدبخت نازک تر دماغ عمل کرده عروسک رفتیم نشستیم تو الاچیق تو حیاط

من- عروس خانوم چند سالتونه

یارو کپ کرد یک لبخند گشاد زدم – اخ منظورم اقا داماد بود ببخشید

چشمم افتاد به ناخونهاش دیگه دیگه پوکیدم همچین بلند و ردیف حالا دست من

قیافمو اوا کردم و گفتم وای عزیزم ناخونات رو کجا مانیکور کردی اخه میدونی من یکم باید به ناخونام برسم ارایشگر خانوادگی دارید ؟ بعد هم اشاره کردم به ابروهاش

هیچی دیگه نمیدونم چرا رفتن و دیگه زنگ نزدن به نظر من که به هم میومدیم فقط من باید ریش میذاشتم

 

مین یکی بود ؟ نه بابا انقدر بودن که شمارشون در رفته از دستم

اما یکی از یکی نابود تر من نمی دونم این پسرای خوشگل و خفن فقط تو این فیلمان ؟

تا به خودم اومدم دیدم یکی با مشت و لگد افتاده به جون در اتاقم

بلند شدم در و باز کردم دیدم سما و مهسان پشت در ان

-اجی بیا پایین اومدن بعد هم اومد جلوتر و گفت اینو کجا قایم کرده بودی اخه یادمه اخرین خواستگارت کچل بود

-کوفت برو اومدم

خیلی خانوم وار از پله ها میام پایین

شاهین

از وقتی اومدیم هنوز این دختره رو ندیدم

نگاه های مامانش و لبخند باباش که نمی دونم واسه چیه دقیقا خیلی معذبم میکنه

-سلام

همه ی سرا برگشت سمتش

این چه وضعیه این اومده مگه اومده عروسی اینقدر خودشو بزک دوزک کرده

این سروان ایزدی هم که چشم ازش بر نمی داره می خوام دوندوناشو خرد کنم اینجوری میخنده وقتی

زیر لب با حرص سلام میکنم که بر میگرده و با تعجب نگام میکنه اروم میگه چیه هـــــــاپو ؟

بعد هم میره چایی بیاره

خم میشه جلوم به من میگه هاپو ؟ اگه من هاپو ام تو هم قورباغه ای

-بفرمایید چایی فقط یک لیوان توی سینی مونده میخوام بگم نمیخورم ضایع شه

اما یاد پرونده میوفتم با پاش پامو لگد میکنه

-بردار دیگه

دستمو میبرم سمت لیوانا و نگاهم قفل میشه رو لباش ایکبیری

-این چه رنگیه ؟ از این جیغ تر نداشتی بزنی؟

با لبخند میره میشینه با صدای پدرش نگاهمو از خودش و اون لبخند مضحکش میگیرم

 

 

-اینطور که معلومه بچه ها قبلا حرفهاشونو زدن فقط مونده صحبت های ما ، خب نظر شما چیه اقای سعادت؟

-والا شاهین میگه من از انتخابم مطمئنم اما نظر من اینه 3 ماه بهم محرم بمونن با هم رفت و امد کنن تا نقطه مبهمی باقی نمونه

-منم موافقم تو این مدت ما هم بیشتر با هم اشنا میشیم

-خب پس با اجازه تون حلقه نشون دست هم کنن و برن یکم حرف بزنن تا عاقد خبر کنیم

پدرش معلومه از این همه هول هولکی داره بهش فشار میاد اما مهیاس با چشماش به پدرش اطمینان میده

دستشو میگیرم تو دستم حلقه رو اروم میذارم تو انگشتش اما بعد که یادم به این می افته که به من میگه هاپو همچین دستشو فشار دادم که اخش در اومد حقته

اونم حلقه منو که خودم خریدم میندازه دستم

مهیاس جان با اقا شاهین برید توالاچیق صحبت کنید

مهیاس

فک کنم بابای من این الاچیق رو فقط واسه خواستگارای من ساخته والا مگه اتاق من چشه یک فضا با در بسته نمی خوام بخورمشون که

-فردا صبح اماده باش تا بریم سفر راستی چی به پدرت گفتی که راضی شد ؟ بهش نمیاد اینقدر راحت کنار بیاد با همه چی از ماموریت که چیزی نگفتی؟

-چرا راستش نتونستم دروغ بگم.

همچین با عصبانیت اومد سمتم که نیشم از جذبش شل شد

-تو چه غلطی کردی ؟

-هیچی بابا جوش نزن سرگرد قلابی من دهنم قرص قرص خواستم هاپو شی بخندیم

فک کردم الان لبخند میزنه اما یهو برزخی شد

-با کی بودی هاپو رو ؟

چشمام یه لحظه خورد به پنجره سالن مامان واستاده بود و داشت نگامون میکرد اگر میدید داریم بحث میکنیم که همه چی لو میرفت

خب تو این فاصله و موقعیت ما جز بحث چیکار میکنن ؟ بخصوص که عشاق تازه به هم رسیده هم باشن رفتم

نزدیک نزدیک شاهین واستادم یهو ساکت شد سرمو بردم بالا نزدیک صورتش کپ کرد

 

 

شاهین

داشتم سرش داد میزدم که یهو فاصله بینمون رو پر کرد سرش رو گرفت بالا چشمام رو باریک کردم

الان میخواد چیکار کنه چشمام میخ لبای قرمزش شد داشتم فاز میگرفتم که یهـــــــو یاد لباش و رنگش افتادم داد زدم:

این چه رنگیه رژ زدی ؟ ها؟ مگه نمی دونستی تنها نیستم دو تا مرد غریبه دیگه هم باهامن؟

بدبخت لباش اویزون شد نگاش یک لحظه چرخید چپ یقه بلوزم رو گرفت و کشیدتم سمت خودش حالا

صورت هامون دقیقا روبروی هم بود

-دوست داری میتونی پاکش کنی

-اره که دوست دارم

دستمو اوردم بالا و محکم کشیدم رو لبش همه رژش پاک شد

-خب حالا خوب شد

والا لابد انتظار دیگه ای داشت نه خــــــــــــــانوم ما از اون خانواده هاش نیستیم

مهیاس

از کاری که کرد نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم خدا رو شکر عاقد اومد و وقت نشد فک کنم این یارو چقد بی بخاره

پسره ی خنگ اخ من باید تورو به غلط کردن بندازم

(خــر من بوس میخواستم .گمشو بی حیا .

وا سرمه فقط بوس بود دیگه .حالا که ضایع شدی بله میدونم لازم نبود یاد اوری کنی ایـــــــــــــــش )

رفتیم داخل همه با لبخند نگامون میکردن عاقد یک مسن بود که چهره ی خیلی ارومی داشت

بهمون گفت بشینیم کنار هم

مهریم 14 تا سکه بهار ازادی و یک جلد کلام الله مجید بود البته این فقط برای صیغه است این حرف سرهنگ بود

خوبه این میدونه که این عشقی که ما برای خانواده هامون گفتیم همش خالی بیندیه

بابا انگشتر عقیقش رو از دستش در اورد و گذاشت دست شاهین که من کلی حسودیم شد

 

 

بعد اینکه رفتن منم رفتم بالا تا ساکمو جمع کنم شاهین گفت فقط خودم و خودش میریم هر چی تاپ و تیشرت ورزشی خوب داشتم که به زور ده تا میشن رو با شلوار استرچ که واسه کلاس جیمناستیک(ژیمناستیک) اخه من ورزشکارم هم ژیمناستیک و هم دفاع شخصی رفتم

صب که بیدار شدم دیدم مامان با دو تا ساک دیگه بالا سرمه

-مادر من چیکار میکنی؟

-خیر سرت داری با شوهرت میری مسافرت بعد لباس خواب و ست برنداشتی ؟

-مامانی ما داریم میریم زیارت نمیریم کارای خاک بر سری بکنیم که

-در هر صورت لازمه همین که من میگم حالا هم بلند شو حاضر شو شاهین تو راهه

همین طور که از مامان و بابا و بچه ها خداحافظی میکردم شاهین هم رسید ساک ها رو دادم دستش

-سلام

-سلام این همه وسیله چرا دنبال خودت راه انداختی خوبه میدونی

پریدم وسط حرفش

-من ساک مشکی کوچیکه وسایلمه بقیه هم کار مامانه این سبد هم بذار جلو خوراکیه

بعد هم بدون توجه بهش رفتم جلو نشستم صندلی رو خوابوندم و چشمام رو بستم

اه اه اه این چه اهنگیه پسره ی غمناک

از تو کیفم فلش مو در اوردم و زدم به ضبط و رفتم اهنگ یازده

شبای تابستون

 

گاهی میومد روی بوم

 

هر دفعه یه گلی پرت میکرد میونه خونمون

 

یعنی زود بیا روی بوم

 

طی میکردم با چابکی

پله هارو دو تا یکی

تا میرسیدم اون بالا

قایم میشد میگفت حالا

اگه راستی مردی

باید دنبالم بگردی

اگه راستی مردی

باید دنبالم بگردی

 

تا شروع کرد به خوندن یهو دیدم قیافه شاهین سرخ شد و برگشت سمتم داشتم اشهدمو میخوندم که شروع کرد قهقه زدن

-این چیه ؟ از کجا اوردیش ؟

-لابد مثل اهنگ های تو خوبه ؟ ادم یاد قسطا و بدهکاری و بدبختی های نداشتش میوفته

-همه دارن نگامون میکنن اخه اینا چیه تو گوش میدی ؟ بد نیست ها اما توی ماشین یکم نافرمه

-من چیکار دارم بقیه چی میگن دست زدی به فلشم نزدی

با خنده گفت –مث اینکه امروز باید با اهنگ های تو سر کنیم دیگه چه میشه کرد

-کجا میریم ؟

- دماوند هم کوهه و هم هواش تو این فصل خوبه

.

 

شاهین

این دختره هر چی نداشته باشه همین که انقد شاده یکم انگیزه ی منو واسه حل این پرونده بالا میبره خیلی وقته دلم یکم شادی و کلکل و شیطونی میخواد

حالا چجوری به این بگم که قراره توی کلبه کوچیک بمونیم نه یک ویلای بزرگ

-مهیاس بیداری؟

-اره چیزی شده؟ اگه خسته ای بیا اینور من میشینم

-نه دیگه رسیدیم خواستم بیدارت کنم که خواب نبودی

ماشین رو نگه داشتم خودش ببینه بهتره الانه که منفجر شه اخه داره با تعجب اطراف رو نگاه میکنه

-قراره تو این کلبه بمونیم ؟

میترسم بگم اره بزنه زیر همه چی –اره

مث فنر پرید بالا

-وای راست میگی ؟ چه باحال باورم نمیشه اینجا خیلی نازه

باهم رفتیم داخل ساکشو داد دستم اینا رو ببر بالا تا من غذا گرم کنم

-فقط زود باش باید بریم تمرین همین حالا هم کلی وقت از دست دادیم

-باشه تا تو لباست رو عوض کنی کار منم تمومه

مهیاس

باورم نمیشه از بچگی عاشق این بودم که توی کلبه وسط جنگل زندگی کنم اینجا فوق العاده است توی سراشیبی مث دره

اینور کوه و اونور همم جنگل و رودخونه ادم فک میکنه توی بهشته

کتلت هایی که مهناز جونی درست کرده رو میذارم گرم شه و میرم بالا لباس عوض کنم

-شاهــــــــین کجایی؟وسایلمو کجا گذاشتی؟

-اینجام بیا .ساکت پیش منه

رفتم داخل اتاق چه باحال همه چی چوبیه

-مگه اتاق دیگه ای نیست ؟

نگام میره سمت تخت دونفره

-نه این کلبه مجردیه چون دیدم جاش برای تمرین خوبه گفتم بیایم اینجا

-یعنی اینجا ماله تو؟

-اره من میرم پایین لباس عوض کن بیا(این چرا این قد بیغه )

 

تاپ مشکی مو پوشیدم با شلوار مشکی موهامو جمع کردم بالا و

با کش بستم خیلی ورزشکاری شدم ها یک بوس برای خودم فرستادم یادم باشه اسپند هم دود کنم واسه خودم

از پله ها به دو رفتم پایین دیدم نشسته تو اشپزخونه داره غذا میخوره سرشو اورد بالا تا چشمش افتاد بهم لقمه جست تو گلوش

یک لیوان اب دادم دستش الهی بچه دختر به این نازی ندیده تو گلوش گیر کرد

با مشت محکم میزدم پشتش دستمو گرفت – بسه ستون فقراتم رو با معدم یکی کردی چرا اینقدر دستت سنگینه؟

اون حرف میزد اما من نگام به بشقاب وسط میز بود ک یدونه کتلت بیشتر توش نبود

-تروخدا تعارف نکنی ها ناراحت میشم منو از خودت ندونی بقیه غذا کو ؟

-کدوم غذا مگه تو نخورده بودی ؟

-یعنی واقعا همین یکیه؟ بعد هم بق کردم خوب من گشنمه

-قیافتو مث طفل های سه ساله نکن واست نگه داشتم فقط زود باش

شاهین

دختره میخواد کار دستم بده من میدونم اخه این چه وضع لباس پوشیدنه اصن چرا مشکی اینقدر بهش میاد؟

خیلی باحال بود وقتی واسه غذا گریش گرفته بود

-خوب حالا چیکار میکنیم؟

اول میریم پیاده روی تا یکم بدنمون گرم شه بعد تمرین رو شروع میکنیم

-خدا بهم رحم کنه

-قراره از همین اول نق نق کنی؟خوبه هنو شروع هم نکردیم

-سالی که نت از بهارش پیداست خدایا خودمو به توسپردم زنده برم گردون

میدونم داره مسخره بازی در میاره اما امیدوارم تمومش کنه

-پس چرا وایستادی شروع کنیم دیگه زیر افتاب پختم

 

 

مهیاس

وای خسته شدم این پسره انگا روباته خستگی نمی فهمه که یهو واستاد منم حواسم نبود با مخ رفتم تو ستون فقراتش

-ای ای ای

-چیکار داری میکنی ؟ حواست کجاست اخه؟جلوتو نگاه کن

-خسته شدم بسه دیگه

غصه نخور تموم شد بعد هم از کیفش زیر انداز در اورد انداخت روی زمین من خوش خیال فک کردم واسه استراحته نشستم روش

-چرا نشستی شروع کن تا بدنت سرد نشده

-چی رو شروع کنم؟

-شنا زدن رو

-نـــــــــــــــــــــه من دارم هلاک میشم عمرا

-تا 3 میشمرم شروع کرده باشی

من هنوز ده تا هم شنا نزدم اونوقت این پسره 143 تا رفته به پشت دراز میکشم و زل میزنم بهش یک فکری به ذهنم میاد

-اگر من پشتت بشینم هم میتونی شنا بری؟ عمرا نمیتونی

انگار حواسش نبود چون گفت – اره که میتونم همیشه شایسته مینشست پشتم

-شایسته کیه ؟

-خواهرم

-پس من هم میام میشینم

-نه

-پس نمیتونی

-اگر تونستم باید 200 تا شنا بری

-باشه

با یه جهش پریدم پشتش که اخ بلندی نثارم کرد

شروع کرد شنا رفتن اولش دستش میلرزید اما بعدش خوب شد یادم رفت موقعی که کول مهران سوار میشدم

پشت بلوزش رو گرفتم و گفتم

پیتــــــــــکو پیتـــــــــکو برو اسب خوبم

 

 

یهو واستاد من میدوم و اون پشت سرم داد میزنه

-زندت نمیذارم دختره ی سرتق زبون دراز من اسبم ؟ جرات داری واستا

-جرات ندارم فرار میکنم

از پشت موهامو گرفت و کشید افتادم در اغوش پر مهرش(اره جون خودم میخواد سر به تنم نباشه:)

برم گردوند سمت خودش

شاهین

-که من اسبم اره؟

-اسب که خیلی حیوونه نازیه خیلی هم خوب و نجیبه

با دستام شونشو فشار میدم

-که اسب حیوون نجیبیه الان که لازمت دارم اما بعد این پرونده میندازمت انفرادی یک هفته شایدم یک ماه

حالا بدو بیا بریم باید 200 تا شنا بری یادت نرفته که

-شاهین نمیشه بیخیالش شی 200 تا زیاده خوب

-نخیر زود باش ببینم حرف زدی پاش واستا

-139 140 زود باش هنوز شصت تا مونده

بلند شد انگشته شصتشو گرفت طرفم

-بیا اینم شصت تا

منم نامردی نکردم شصتشو گذاشتم تو دهنم و محکم گاز گرفتم

برای امروز بسه بیا بریم یک ساعت استراحت کنیم بعد هم کلاس کامپیوتر رو شروع کنیم

اخ که چقد خستگیم در رفت ساعتمو نگاه کردم 5 شد

من از کامپیوتر هیچی نمیدونم و اصن هم دوست ندارم بدونم

اخه اینم رشتست این دختره داره ؟ میرفت دکتر میشد خوب

 

 

صدای اب میاد فک کنم قورباغه کوچولو رفته حموم از اتاق میام بیرون که همزمان میشه با بیرون اومدنش از حموم خوبه میخواستم برم اشپزخونه که نبینمش هر دو زل زدیم به هم کف دستام عرق کرده من میدونم این اخر کار دستم میده یک نفس تا اشپزخونه میرم یک لیوان اب واسه خودم ریختم دوباره یادش میوفتم

خیس خیس با یه حوله سفید با موهای بازو بلنـــــد

-به منم یه لیوان بده

همچین سرمو بر میگردونم که فک کنم مهره 5و6 گردنم جابجا شد

یک پیراهن سفید پوشیده که تا روی زانوهاشه موهاشم باز ریخته دورش عینک هم زده چه با عینک بامزه می شه ها دلم میخواد دستمو رو موهاش بکشم

-بیا من نمیخورم لیوان رو میگیرم سمتش درسته محرمیم اما سعی کن یکم مراعات کنی به هر حال بعد این پرونده جدا میشیم برای خودت بد میشه

 

-میشه تو نگران خودت باشی ؟ من همیشه تو خونه راحت میگشتم نمیتونم یک هفته خودم رو بپیچم لای پتو چون تو میگی سختته نگاه نکن

-حالا هم برو بالا لپ تاپ رو بیار تا من یک چیزی واسه شام بذارم

بعد شام هم اصول اولیه سخت افزار کامپیوتر رو یادم داد و هرچی لازم بود یادداشت کرد تا من بخونم

رخت خوابم رو پایین تخت روی قالیچه میندازم خوابم نمی بره فکرم مشغوله مهیاس روشو بر میگردونه و به پشت میخوابه

-فکر میکنی می تونیم بگیریمشون ؟

-اره حتما میتونیم

-پس تا الان چرا

میپرم وسط حرفش – این دفعه فرق داره اونا بین ما جاسوس دارن

من این پرونده رو بدون اطلاع کسی دنبال میکنم فقط من و سرهنگ میدونیم

حالا من با وجود تو و کمک تو راحت میتونم نفوذ کنم بینشون حداقل از بعضی

کارهاشون سر در می ارم

 

 

-ممکنه کشته بشم ؟

نمیدونم چی شد که اینو گفتم اما میدونم از ته قلبم اومد

-من شاید اما هیچ وقت نمیذارم بهت اسیبی برسه

با این حرفم چرخید سمتم

-قول بده اخر این پرونده هر دومون سالم میمونیم نمیخوام تو هم چیزیت بشه

بعد هم اروم اضافه کرد اگه چیزیت بشه کی به من سواری بده

بعد هم انگشت کوچیکشو گرفت سمتم انگشتشو با انگشتم قفل کردم (قول میدم)

مهیاس

از حرفش از این که دستم تو دستشه از قولش گرم شدم هم خودم هم قلبم

(از بس بی جنبه ای مهیاس جون . سرمه نمیشه تو نپری وسط عاشقانه من ؟

دو کلمه اومدم مثل ادم حرف بزنما)

صبح وقتی بیدار شدم دیدم پتو روش نیست روشو میپوشونم و به این فکر میکنم که

چطور چند تا جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده

شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم تا این پرونده زود تر حل شه مثل دو تا نظامی واقعی

شاید اگه کسی بجز شاهین بود هرگز قبول نمیکردم که با هم توی یک خونه و یک اتاق بخوابیم اما

شاهین خودشو رفتاراش قابل اعتمادن

نمازم رو خوندم بعدم میز صبحانه رو چیدم.

 

 

امروز هم یک ساعت رفتیم دوییدیم مثل دیروز فرقش این بود که الان راحت تر بود برام

زیر انداز رو پهن کرد

-من شنا نمیرم ها

-فقط 20 تا

زیر لب با خودم غر میزنم –لعنتی من نمیدونم چرا خـــــر شدم و این پرونده رو

قبول کردم

امروز قرار بود بهم دفاع شخصی یاد بده منم صداشو در نیاوردم که کمربند قهوه ای کاراته دارم

واستاد جلوم پاشو اورد بالا که بزنه تو کتفم با ضربه اش رو گرفتم و سریع با پام ضربه زدم تو کتفش

اولش شوک شد اما سریع گارد گرفت و شروع کردیم مبارزه کصافـــــــــط خیلی محکم میزنه

اخراش یک لحظه حواسش پرت شد منم نامردی نکردم

حرص همه ی ضربه هاشو جمع کردم با پا کوبیدم زیر شکمش

جونش بالا اومد حقت بود

-ساعت تمرین تموم شد من رفتم تو هم زود بیا

از پنجره اشپزخونه زل زدم بهش

وای خدا مثل این اردک ها که میخوان جوجه به دنیا بیارن راه میره

نزده باشم از پدر شدن فاقدش کرده باشم زیر لب با خودش حرف میزنه

اگه داره به من فحش میده ایشاا سوسک شه پسره ی زشت

از کلاس کامپیوتر نگم بهتره این پسره اصن استعداد نداره

اما واسم جالبه به خاطر این پرونده خودشو هلاک کرده حتی موقع شام هم داشت میخوند و سوال میکرد

-فردا کار با اصلحه رو بهت یاد میدم چون از شواهد معلومه توی دفاع شخصی از پس خودت بر میای

یه لحظه به خودم و گوشام اطمینان نداشتم اصلحه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.

 

نویسنده شهروز براری صیقلانی ، پست بانک رمان 


یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم.خود درگیری دارم دیگه .

صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.

از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.

سلام مامان قشنگم

مامان-زهرمار.تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)

-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟

-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم

-ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم

-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخوری

نگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.

مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم

-دستت طلا مهنازی بووس

-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامان

برمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.

با یه تکاف از خونه میزنم بیرون

خوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.

از یه خانواده متمول(تقریبا) یه داداش بزرگتر دارم که اسمش ماهانه و خیر سرش نیس رفته فرانسه مثلا درس بخونه بخونه وگرنه من که میدونم چه جلبیه یک آبجی کوچکتر هم دارم اسمش مهسان میگین چرا اسمامون این شکلیه خوب به خاطر مامانم دیگه چون اسمش مهنازه ما هم باید مثل اون باشیم.

 

 

دو تا چها راه دیگه وای خدا ساعت 8:45 شد من 9:15 جلسه دارم وای الان باید تو این وضعیت ترافیک شه آخ؟ این شانس من دارم؟

سرمو میچرخونم بغل رو نگاه میکنم یک ماشین پلیس دقیقا بغل دستم وایساده.

یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که اگه پدرم مخالفت نمی کرد حتما پلیس بودم الـــــــان یک لبخند مکش مرگ ما میزنم اخم میکنه و روشو برمیگردونه راه جلوم باز میشه وای چنان نــــــــازه(پلیسه؟ نه بابا بچه هه ماشین جلویی پلیسه) هر وقت بچه میبینم فک میکنم همسنشونم زبونمو تا آخر درمیارم و دوتا دستم میذارم بغل گوشام و شکلک درمیارم بچه هه میخنده راه جلو ماشینشون وا میشه و من بدبخت خاک برسرم که حواسم نی به کارم ادامه میدم که میبینم یک قیافه غضبناک جلومه یا خدا اصن امروز روز شانس من نیس من میدونم. صدایی از تو بلندگو میگه Genesis بزن بغل خدایا خودت بخیر بگذرون یکی می کوبه به شیشه خوده عزراییل تشریف داره وای خدا جقدم نازه(کوفت جدی باش اهم اهم ببخشید) گواهینامه کارت ماشین

-اونوقت چرا جناب سروان؟(از قصد گقتم میدونم سرگرده من فول درجه هارو میشناسم)

-سرگرد هستم خانم (با یه قیافه برزخی) به خاطر مسخره کردن مامور دولت

-(یا جد سادات این چی میگه من کی مسخرش کردم آها شکلک ها رو میگه)

-وا اونا که واسه شما نبودن واسه نینی ماشین جلوییتون بودبعدم با پرویی زل میزنم بهش و میگم خب مثله اینکه قسمت شما بود دیگه

حالا که فهمیدین سوتفاهمه و دارید اشتباه میکنید من برم دیرمه

-خانوم به نظرتون من باهاتون شوخی دارم باید ماشین بخوابه پارکینگ

-من دلیلی نمیبینم جناب(سرمو می ندازم پایین و از رو کارت سینش اسمشو میخونم شاهین رادمنش) بله جناب رادمنش اتفاقی که افتاده یه سوتفاهم بود همین

سربازی که همراش بود اومد جلو احترام گذاشت و گفت جناب سرگرد ما باید بریم هرچه زودتر سرهنگ تماس گرفتن

شاهین جون برگشت سمتم و زیر لب گفت حیف حیف که کار دارم وگرنه حالتو سرجاش می یاوردم بعد داد زد مرخصی

جذبت از مجاور تو حلقومم

یه وحشی زیر لب نثارش کردم و راه افتادم برم تا بشتر از این دیرم نشده

همچین گازی می دادم که ماشین در حال پرواز بود زیر لب اشهدمو هم می خوندم رسیدم ماشین رو زدم تو پارکینگ و راه افتادم سمت آسانسور

عرض شود به خدمتتون که شرکت ما طبقه 29 یک برج 40 طبقه مرکز شهره من که عاشقشم در و وا میکنم موج هوای مطبوع میخوره به صورتم .

 

 

 

 شاهین

با صدای اذان که مسجد بغل خونه پخش می کنه از خواب بیدار میشم

بازم یه روز دیگه خسته شدم از هر دری وارد میشم این پرونده لعنتی تموم نمیشه خیلی با نفوذن آخ اگه گیرم بیفتن دندوناشونو تو دهنشون خورد می کنم.

دست و صورتمو می شورمو وضو می گیرم قامت می بندم همش تو فکر پروندم از خدا میخوام که کمکم کنه

تا بتونم جوونای مردم رو از دست این زالوها که خونشون رو میکنن تو شیشه نجات بدم

لباس میپوشم تا برم اداره یک بلوز سفید با یک شلوار طوسی پارچه ای

با سرعت می رونم اواسط خرداده اما هوا گرم شده تا رسیدم یکراست رفتم اطاقم لباس فرم پوشیدم سرباز صادقی اومد داخل احترام گذاشت

صادقی-بله قربان

- زودتر ماشین رو حاضر کن بریم صحنه جرم

- چشم قربان

دوباره احترام گذاشت و رفت بیرون

اسلحه ام را بستم به کمرم با قدم هایی استوار و اعصابی داغون رفتم بیرون

خدایا ترافیک رو دیگه کجای دلم بذارم سرمو می چرخونم یه دختر از این بی عارو دردا داره با یک لبخند گشاد نگام میکنه اخمام رو می کشم توهم

شبیه این قورباغه دهن گشاد میخنده از این فکر یه لبخند می یاد گوشه لبم که با یاد این پرونده محو میشه و اخمم شدید تر میشه

جلوی ماشینمون باز میشه هنوز نگام سمت اون قورباغه هست که اینبار به جای اون لبخند اعصاب خوردکنش زبونش رو آورده بیرون و شکلک در میاره یهو فوران میکنه خشمم این الان منو مسخره کرد؟

تو بلند گو میگم بزن بغل پیاده میشم میکوبم به شیشه : گواهینامه ،کارت ماشین

شروع میکنه به بحث کردن چقدر دلم میخواد سرشو بکوبم تو طاق دلم خنک شه چقدر وراج و پرروء حیف که صادقی گفت باید بریم وگرنه حتما ماشینشو می خوابوندم

سوار ماشین میشم و دوباره راهمونو پیش میگیریم سمت صحنه قتل

دور تا دور محل وقوع جنایت رو نوار زرد کشیدن بازم صحنه های تکراری مثل 2 تا قتل قبلی مطمئنم کار همون گروه قاچاقچی اما بازم راهی واسه اثبات وجود نداره چون طرف تقریبا خود کشی کرده یعنی یکی مجبورش کرده به خودش شلیک کنه به همین خاطر هیچ راهی واسه اثباتش وجود نداره با اینکه هر سه نفر توی یک شرکت کار میکنن اما انقدر دلیل محکمه پسند واسه خودکشی شون جور شده که راهی برای اثبات نمی مونه

 

 

مهیاس

نگام میچرخه سمت ساعت 9:30                    آثار شهروز براری صیقلانی  شین براری کتابناک دات کام             

-سلام خانم سلیمی

-سلام خانوم سالاری

منشیم یک خانوم جا افتاده حدودا 35 ساله است اسمش زهرا سالاری فر کلا شرکت من یک واحد اداری بزرگ با حدودا 20 کارمند که گلچینی از بهترین ها هستند یک شرکت کامپیوتری که واردات و صادرات قطعات کامپیوتر انجام میده وقتی این شرکت تاسیس شد عملا من فقط سهام دار بودم و آقای امینی مدیرعامل بود اما الان که تقریبا 8 سال از تاسیس شرکت گذشته 2ساله که خودم ریاست رو به عهده گرفتم و جناب امینی به عنوان معاون و البته امین من اینجا مشغوله.

قراره توی این ماه یک شعبه دیگر که البته را دوری نیست همین پایین طبقه 28 تاسیس شه امروز با دیزاینر قرار داشتم که الان هم دیر رسیدم خدا کنه منتظر مونده باشه آخه از این گند اخلاقاست اساسی

از فکر میام بیرون –خانم سالاری فر آقای ستوده تشریف آوردن؟

-بله خانم سلیمی شما بفرمایید کارشون تموم شد بعد با سر به سرویس بهداشتی اشاره کرد می فرستمشون اتاقتون.

خندم گرفت یعنی نمیتونه خودشو نگه داره پسره گنده

رفتم تو اتاقم مقنعه ام رو درست کردم و منتظر ورودش شدم و از مانیتور اتاقم زل زدم تا ببینم کی میاد داخل (وای خدا چه نازه این پسر قدبلند و چهارشونه یک بلوز آبی آسمونی پوشیده و آستیناشو تا آرنج زده بالا همیشه به نظرم خوشتیپ بوده اخه دیزاین اینجا هم کار خودشه )

-بفرمایید

اومد داخل ولی هنوز مثل اسب زل زدم بهش وای اینقد از چشایه آبیش خوشم میاد جووووون (کوفت مهیاس خجالت بکش.نمیخوام همینه که هست هیزم خودتی)

رهام (همون ستوده خودمون) -سلام

-سلام بفرمایید خیلی خوش اومدین.با دستم به سمت صندلی هدایتش میکنم و خودم میشینم سرجام دکمه تل رو میزنم –خانم سالاری فر لطف کنید وسایل پذیرایی رو آماده کنید

برمیگردم سمت چشم قشنگه قهوه یا چای

-چای لطفا

-برای نوشیدنی هم چای لطف کنید ممنون

و خودم از جام بلند میشم میرم میشینم روبروی چشم آبی حالا نه که خودم چشم ابرو مشکی باشما نه بابا چشمای منم آبیه اما مال این سورمه ایه از اون سگ دارا

در زده میشه –بفرمایید

خانوم سالاری فر چای و کیک رو گذاشت جلومون آقا احمدرضا(سرایدار) هم ظرف میوه رو گذاشت(این یکی از عاداتمه باید میوه تو شرکت باشه مگه چیه)

 

-خب آقای ستوده فک کنم بدونید چرا اینجایین میخوام سنگ تموم بذارید

با یه نگاه مغرور زل زد بهم و خیلی سرد گفت

بله خانوم سلیمی من کارم رو خیلی خوب بلدم این هم کاتالوگ ها میتونید انتخاب کنید

-این کار رو به خودتون واگذار میکنم این جا ترکیبی از قهوه ای وآبیه میخوام پایین ترکیب آبی و قهوه ای باشه یعنی برعکس اینجا قسمت بیشترش آبی باشد از طرح های گل منگولی هم خیلی خوشم نمیاد.

و یه لبخند زدم چاشنی حرفام در مورد هزینه هام نمیخواد اصلا نگران باشید و یک چیز دیگه اونجا شرکت نرم افزاریه خب سوالی مونده

-خیر خانوم

-پس بفرمایید چاییتون رو میل کنید سرد نشه

(بابا ادب بابا شخصیت بابا کمالات چاکریم سرمه جون)

تا دم در همراهیش کردم تا هوس نکنه برگرده با اون اخلاق گندش هر چقد خوشگله گند اخلاقه

-من فردا همین موقع اینجام

-اوه بله با منشیم هماهنگ کنید لطفا خدا نگهدار

-خداحافظ.

 

 

ا غروب با این قرارداد ها سر و کله زدم وای خدا قراردادمون با شرکت حمل و نقل هم داره تموم میشه باید بگردم یک شرکت مطمئن پیدا کنم چون شرکت قبلی خیلی تو کارشون بد قولی میکردن اگر نتونن بارا رو به موقع برسونن که به هیچ دردی نمیخورن

این کار رو باید به امینی بسپرم چون یکم مردونه است (مدیونید فک کنید از تنبلیمه هـــــــــــــــــا)

ساعت پنج شد دیگه برم خونه خسته ام تا از در میام بیرون خانوم سالاری هم وسایلشو جمع کرده که بره قضیه شرکت حمل و نقل رو یادداشت میکنه تا به امینی بگه خوب همه چی حله برو که رفتیم بازم تهران و ترافیکش پشت چراغ قرمز یک بچه میزنه به شیشه جعبه وسایلشو میاره بالا خانوم وسیله سرگرمی میخوای ؟؟؟؟ نگاه میکنم میبینم سوسک موش پلاستیکی و اینا میفروشه خندم میگیره خوب بچه گل بفروشی که بهتره ازش یک سوسک و یک شصت پلاستیکی میخرم و میرم خونه

دیشب اومدم خونتون نبودی

راستشو بگو کجا رفتی

یادته قول دادی قالم نظاری

هی واسم عضر و بهونه نیاری

راستشو بگو کجا رفته بودی

 

به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم

شبی که نظر کرده بودم واسه تو ادا کنم

 

دروغ نگو ، دروغ نگو ، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن

بهم می گن پشت سرت از مرد و زن

تو رو با رغیب من دیده ان تو جاجه رود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود

تو رو با رغیب من دیده ان تو جاجه رود نشسته بودی لب رود

 

دروغ مگن دروغ مگن به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم

شبی که نظر کرده بودم واسه ادا کنم

 

چرا رفتی و قالم گزاشتی

مگه با دیگری وعده داشتی

چی می شد اگه پیشم می موندی منو انتظار نمی نشوندی

 

دیشب اومدم خونتون نبودی

راستشو بگو کجا رفتی

یادته قول دادی قالم نظاری

هی واسم عضر و بهونه نیاری

راستشو بگو کجا رفته بودی

 

به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم

شبی که نظر کرده بودم واسه تو ادا کنم

 

به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم

شبی که نظر کرده بودم واسه تو ادا کنم

 

 

-مام مامی مامان مـــــــــــــــــــــاما ن مهناز کجایی

اینجام چقد جیغ جیغ میکنی مثلا سرکار بودی الان باید مث جنازه باشی -

مادر من من رئیس شرکتما خستگی نداره که

میرم تو اتقم و لپ تاپ نازم روشنش میکنم و میرم لباس عوض میکنم بعد میپرم رو تخت چت وا میکنم اقدس بی کله هم که آنه

سلام سکینه کله خــــــــر

سلام اقدس جون اصغـــــر اقا چطوره تولتون خوبه؟

خوبم سکینه جون رجب اقا هنوز از قصابی نیومده ؟

نه بابا بهتر ولش کن ایشالله جنازش بیاد هر شب با کمربند و ساتور میوفته به جونم چطوری خودت

خوبم بابا از رخت شور خونه میای ؟

ازه خواهر به خدا مردم از خستگی نشستی تو خونه خبر از منه بد بخت نداری اینجا هم نمیای دلقک بازی در اری دلم وا شه

من دلقکم؟ایـــــــــــــــــ ـا مسخره کردن من کار خوبی است ؟ اصن حرف زدن با تو بی فایده است میخوام برم حموم کار نداری بری بمیری ؟

نه فدام شی بابای عخشم

به پشت دراز میکشم که صدای زله میاد

مهیاس مهیاس

چیه مهسان ؟چی میخوای باز؟

اجــــــــــــــــی جونم ؟

قبل از اینکه جوابشو بدم دستمو میبرم تو کیفم و شصت پلاستیکی میذارم تو انگشتم و با یه لبخند پ=لید میگم بله عزیزم

و چراغ شصت رو روشن کردم یه نور قرمز میداد اینطوری میترسید و کارش یادش میرفت چون هر وقت اجی صدام میکنه یک کاری داره

مثل اونایی که جن دیدن زل زد به انگشتم - اجی دستت چرا روشن میشه

فک کنم قطع شده بعد هم شصت خودمو پشت دستم قایم کردم و پلاستیکی رو انداختم سمتش بدبخت سکته زد کاملا چند لحظه زل زد بهم بعد یهــــــــــــــــــــــو با گریه فرار کرد چقد خنگه ها خوبه هفت سالشه

یهو صدای داد مامانم میاد که همینطور میاد سمت اتاقم ذلیل شده چیکار این بچه داری ؟

یا امام زاده بیژن خودمو به تو سپردم -من که کاریش ندارم بعد هم دستمو نشون مهسان دادم البته شصتمو هنوز قایم کردم دوباره گریش در اومد مامانم مث جت اومد سمتم -انگشتت قطع شده کاش زبونت قطع میشد تا اینقد منو اذیت نکنی بعد هم دستمو نشون مهسان داد تا باورش شه اسگلش کردم بعد هم برگشت سمتم و گفت حالا که این بچه رو ترسوندی باید فردا ببریش تولد دوستش سما ساعت یازده

مادر من باید برم شرکت صبح میدونید که

تا حالا که خوب رئیسم رئیسم میکردی یه روز نرو

بله چشم دایناسور کوچولو صب اماده باش ببرمت(مامان من خیلی ماهه ها فقط یکم زبونش مث خودمه )

فردا شرکت تعطیله پس صب میرم ارایشگاه بعد هم جغله رو میرسونم تولد شایدم یه سر به سمیرا بزنم (همون اقدس خودمون) دلم براش سقــــــــــــــــــد شده 

 


حتما کلیک کنید رمانکده آغداشلو  


             

 جملات و پاراگراف ها ی بهتر           

شهربانو واثق پنسیلوانیا . 

 

.

زیادی خوب بودن، خوب نیست

زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی

میشوی مثل شیشه ای تمیز

کسی شیشه تمیز را نمی‌بیند

و همه به جای شیشه، منظره بیرون را نگاه میکنند

(سیمین بهبهانی)

._____ _ __________________________________________________

. عیب زندگی اینه که هرچی بیشتر می‌گذره

دایره کسانی که میشه بهشون اعتماد کرد کوچیکتر میشه . 

سمیرا پایبندی اصل  

__________________________________________________________

یاد بگیرید محکم بودن را

قوی بودن را، کوه و سنگ بودن را

لازمتان میشود برای وقت هایی که آدم های زندگیتان، دستشان میرود روی نقطه ضعفتان و دلتان را بند میکنند به نبودنشان

یاد بگیرید که هیچ جای زندگی جواب محبت هایتان چیزی نمیشود که شما میخواهید

از من به شما نصیحت؛ قوی بودن را یاد بگیرید برای تمام روزهایی که قرار است تنتان بلرزد از آدم هایی که قلبتان را میلرزانند

حسین منزوی 

.______________________________________________________

دردِ نی که می‌نویسند را جد‌ی‌تر بگیرید

از بیکاری نمی‌نویسند

ن برعکسِ مردها کارهای زیادی برای بیکاری‌هایشان دارند

لاک می‌زنند

گیسو می‌بافند

مستانه می‌رقصند

اما زنی که می‌نویسد، جای تامل دارد

(سارا اسدی)

_______________ _________________________ ________________

درخت ها می میرند

عده ای عصا میشوند دستی را میگیرند

عده ای تبر میشوند بر نسل خویش

عده ای چوب کبریت میشوند برای سوزاندن تبار خویش

و عده ای تخته سیاه میشوند برای تعلیم اندیشه ها

جلیل غدیری اثر. سرزمین سبز ، دیباچه . خط آخر 

______________ ___________________________________________

. که عقل تونست جلوى احساستو بگیرِه یعنى دل دیگه خَستَس!

_________________________________________________________

اینجا عشق را فروختند با پولش نردبانی بلندتر خریدند

رفتند به آسمان تا خدا را ملاقات کنند

غافل از اینکه خدا” دیشب مهمان چشمان کودکی بود که گرسنه خوابید

____________________________________________________

دلنویس خیس. نشر منثور مجد. بقلم شین براری. صفحه 244، خط هفتم

. سعید به یکی از دخترای کلاس داشت میگفت ؛ . آرزو می‌کنم که تو جیبِ لباست پول پیدا بشه یا یک موزیک که مدت‌ها دنبالشی” و هیچ نشونه ای ازش نداری رو یهو یک جا پیدا کنی ، و یا وقتی که دارن ازت تعریف می‌کنند یهو از اونجا رد بشی

اینا شاید کوچیک باشه اما حالتو خوب می‌کنه

. ، سعید رفت و سر جاش نشست و چنان نعره ای کشید از درد که هیچ پونسی روی هیچ صندلی ای .قادر به شکستن رکوردش نبود . 

دختره خندید ، دیدی چه ساده تونستم حالش رو خوب کنم !.  

__________________________________________________________

رمان مرد فروپاشیده. از نشر آبرنگ ،بقلم شهروز براری صیقلانی ،صفحه 126خط اخر پاراگراف اول . 

مرد بغل نمیخواد ، مرد یکیو میخواد که بغل بخواد

.__________________________________________________________

  اثر نیلیا صفحه 375 نشر پوررستگار گیلان . بقلم شین براری 

    ، نیلیا گفت ؛ اَفسرده ها بیمار نیستن فقط دنیارو بیشتر از بقیه فهمیدن

._________________________________________________________

اثر مریم السادات. بقلم شین براری ، 320صفحه ی پاراگراف اول . 

 

خانم مظلومی گفت؛ .زِندگی بِهم یاد داد همیشه منتظرِ غیر منتظره ها باشم سطل و جاروب رو برداشت و رفت اون دست خیابون ، که صدای جیغ ترمز ماشین سکوت رو شکست . یعنی واقعا داشت شعار میداد برام؟ پس چرا منتظر غیر منتظره ها نبود و تصادف مهیبی کرد!? خب از فردا منتظر یه خدمتکار جدید توی قسمت خدمات و نظافت تیمارستان باشم بد نیست؟ 

شایدم که با دست و پای گچ گرفته بشکل مومیایی بیاد سر کار !? خب اینجا ایرانه ، هیچی وحید نیست . وحید اسم پسر بود یاکه بعید ؟! جفتش دو تاست . 

_________________ __________________________________

اثر نیلیا صفحه 264 پاراگراف دوم. ، 

آمنه گفت؛ نیلیا جون از بس رویا بافتی که تو رو با ننه قمرانی هم اتاق کردن ، چطور نفهمیدی تا حالا !. اون با هشتاد سال سن مشغول کاموا بافی ، تو هم با شانزده سال سن مشغپل رویا بافی خخخ. اما از من بهت نصیحت. که توی زندگیت دنبال مردی نباش که موهاتو ببافه

بلکه مردی رو بخواه که بتونی خوب و بدونِ ترس باهاش رویا ببافی

مردی که بلد باشه دنیات رو رنگی کنه ، نه اینکه با دروغاش تو رو رنگت کنه ! نیلیا که محو جملات آمنه شده بود ، بسختی آب دهانش را قورت داد و با چشمانی گرد و منبسط پرسید؛ شما خیلی توی عمرت شوهر کردی؟ مثلا چندبار؟ 

آمنه از بالای عینک و با اخم نیم نگاهی کرد و گفت؛ من اینا رو توی مجله خوندم ، حتما ک نباید تجربه کنیم ، گاه میتونیم از مجله بخونیمش یاد بگیریم .نیلیا که توی ذوقش خورده بود گفت؛ شاید از بس مجله خوندی که الان اینجایی ، اگه سالم بودی که نمی اوردنت دیوانه خانه! من اگه میبینی اینجام قراره زود مرخص بشم ، ولی تو باید اینجا بمونی . 

آمنه از روی تخت ننه قمرانی بلند شد و با غضب دمپایی هایش را پا کرد تا به تا و مجله و خودکارش را برداشت و زیر چارچوب درب یک مکثی نمود برگشت و به نیلیا گفت؛ ، اصلا میدونی چیه؟ از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر ، قاز با قاز ، منی که عقابم ،چرا دارم با تویی که گنجشکی پرواز میکنم؟ تو حتی سوات (سواد) خوندن نویشتن نداری ایششششش 

نیلیا از ننه قمرانی پرسید؛ این منظورش از قاز با قاز ، همون باز با باز بود ننه قمرانی جون؟ ولی ننه قمرانی بر سرعت بافتن شال کامواییش افزود و با میل کاموای کج خود یکی از روی ، یکی از زیر ،یکی را ول میداد و پیش میرفت. 

__________________________ ____________________________ 

.پسرک رودخانه ی زر ، اثر داستان بلند نشر علی. شین براری. صفحه 174. خط پنجم  

اقای اسدی به داوود نگاه کرد و گفت؛ نکته ی اول اینکه از این به بعد به همه بگو تو رو دیوید صدا کنن . نکته سوم اینکه با زندگی نساز

زندگی رو بساز

نکته ی دوم رو اخر گفتم چون مهمه تره ، اینکه ، .حواست به آدم های دور و برت باشه . آخر شدن تو جمع چندتا قهرمان بهتر از اول شدن تو جمع چندتا احمقه

._____________________________________________________

اثر رودخانه ی زر ، محله ی ضرب ، نشر منثور مجد ، شهروزبراری . اپیزود سوم ، صفحه 285 پاراگراف دوم   

_ با صدای آژیر آسانسور از عمق خواب به بیداری پرت میشم ،

صدای آژیر آسانسور و ضربات محکم به دربش نشان دهنده ی گیر کردن خانم عمودی همون همسایه ی بی سایه و لاغر اندام واحد 13 در آسانسور ساختمانه . با خودم فکر کردم و گفتم ؛ 

روزگار عجیبی‌ست . وآدمها وقتی میخواهند به تو نزدیک شوند، دروغ میگویند ، وقتی میخواهند بروند، راست میگویند و هرگز به یاد نمی‌آورند که تمام بودنشان همان دروغ اولی بود که به رویشان نیاوردی. خدایا تو کیو داری که اینقدر آرومی؟ .حواست باشه به کی میگی رفیق ،من حاضرم ۲ تا ۵۰ تومنی داشته باشم تا ۱۰۰ تا ۱ تومنی . از آخرین باری که خوب بودم هنوز خستم . یاکریم پشت پنجره اتاقم نشسته و به تفاوتش با گنجشک فکر میکنم ، چون یاکریم 

نزدیکش که میشن تا احساس خطر نکنه پرواز نمیکنه خِنگ نیست، مهربونه . فکر میکنه همه مثل خودشن و قصد ندارن بهش آسیب بزن .

کاش یکی به دیگران میگفت ؛ ، یاکریمای زندگیتونو اذیت نکنید چون خنگ نیستن، مهربونن. 

در همین لحظات آنسوی شهر ،دخترک کتانی پوش با کیف مدرسه درون اتوبوس به فکر فرو رفته که مداد سفید در مداد رنگی چه کاربردی دارد؟ و در پاسخی احساسی و متناسب با احساسات دختری نوجوان ، با خودش میگوید ؛ مداد سفید به جرم پاکی و شفافی و منزه بودنش همیشه تنهاست و هیچکی سراغش نمیره ، دقیقا مثل من، منی که همیشه تنهام و دست نخورده .   

__________________________________________________

 

 

 

              


      چکیده از جلسات آموزش نویسندگی
       مدرس شهروز براری صیقلانی

 

 

  ژ

وبلاگ آموزش نویسندگی کلیک کنید

آموزش نویسندگی خلاق با استاد شهروز براری صیقلانی 

 

 

چکیده موضوع جلسه ششم[][] آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته با استاد شهروز براری صیقلانی کانون پویندگان دانش

 

هنرجویان عزیز ، بیگانگی پدیده ای هستش به قدمت زندگی انسان که معنای بسیار وسیعی داره. دامنه ی مفهوم این پدیده از غربت رمانتیک که حاصل دلتنگی و بازگشت به کودکی و روستاست، شروع میشه و تا غربت روان شناختی که حاصل فرار از خویشتن و یا نتیجه ی احوال ی و اجتماعی است، امتداد داره . این پدیده در برخی دوره ها به دلایل مختلف شدت گرفته . در عصر کنونی ساکنان سرزمین فلسطین به دلیل رویارویی با بحران هایی مانند آوارگی و غربت، ترس از استعمار و فشارهای اقتصادی و ی، بیش از دیگران گرفتار این پدیده شدن. 

 جبرا ابراهیم جبرا ادیبی است فلسطینی که رنج هم وطنان خود را در این فاجعه احساس کرده و آن را در آثار خود نشان داده. ""البحث عن ولید مسعود"" از داستان های اونه ، که به طور چشمگیری این پدیده را منعکس ساخته به گونه ای که در آن بیگانگی ذاتی و اجتماعی و فرهنگی با نشانه های متعدد آن و به شیوه جریان سیال ذهن قابل بررسی هست. بکارگیری این روش امکان بروز اندیشه و ذهنیت شخصیت ها را فراهم می کند و درنتیجه از بیگانگی درونی آن ها تصویری به دست میده . تطبیق الگوهای روایت شناسی بازتاب مفهوم بیگانگی را آشکار می سازه . 

 

 

جلسه هفتم ، چکیده [][]

 

[][]چکیده موضوع تدریس جلسات آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته توسط استان براری کانون پویندگان دانش

      

زبان با دین، مذهب، جنسیت، سن، شغل، محیط، شرایط اجتماعی، و تحصیلات گویندگان پیوند داره و همین موارد از عوامل ایجاد تیپ های شخصیتی در افراد میشه . مبحث تدریس بنده در این جلسه ، بررسی کارکرد زبان در تیپ های شخصیتی داستان های کوتاه مانند یکی بود یکی نبود، شاهکار، تلخ و شیرین، کهنه و نو، غیر از خدا هیچ کس نبود، آسمان و ریسمان، قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، و قصة ما به سر رسید سید محمدعلی جمال زاده ست. در این راستا نخست تیپ های شخصیتی داستان و ویژگی های خَلقی و خُلقی هریک از تیپ ها مشخص میکنیم سپس با توجه به هدف اصلی مؤلفْ داستان ها، شرایط اجتماعی، متغیرها و مؤلفه های موجود، و رابطة کارکردهای زبانی با تیپ های مورد نظر را باید یک به یک بررسی کنیم ؛ به ویژه زبان، واژه ها، و عبارات متناسب با تیپ ها از لحاظ طبقة اجتماعی، شغل، تحصیلات، دین و مذهب، جنسیت، تابو، محیط، و مناسبات قدرت رو براتون به وضوح و شفاف آشکار میسازم تا دیگه سرکار خانم مرادیانی مثل جلسه یکشنبه با بنده یکی به دو نکنن که دلشون میخواد برای همه ی شخصیت های رمان یا داستان کوتاهشون با یک لحن و با یک دایره ی واژگان ثابت و مشترک دیالوگ بنویسند . (خنده ) 

. به محتوای این جلسه و جلسه بعد میشه به چشم یک پژوهش نگاه کرد و البته این پژوهش حال استمراری بنده به شیوة توصیفی و داده ها با استفاده از روش تحلیل محتوا با ابزار کتاب خانه بررسی خواهد شد. و از اکنون بنده یعنی شهروز براری صیقلانی به شما ضمانت میکنم که فارغ از نتیجه ی کتبی و مغادلاتی جلسه بعد ، بی شک باید خدمتتان عرض بدارم اقای جمال زاده نیز از دایره ی واژگان مختص و متمایز هر شخص فراخور رده ی اجتماعیش استفاده میکرده اینکه جمال زاده به عوامل غیر زبانی مؤثر در زبان شخصیت ها با آگاهی و هدف توجه داشته و توانسته با به کارگیری درست متغیرها به القای بهتر مفاهیم اجتماعی در داستان ها کمک کنه.

__ بطور مثال در یکی بود یکی نبود، با توجه به تعداد شخصیت ها، از متغیرها بیش تر استفاده کرده و دو متغیر دین و مذهب و شغل بیش ترین تأثیر را در زبان شخصیت ها داشته .

بیشتر. 

 

[][]جلسه دهم 

چکیده ی موضوع آموزش نویسندگی خلاق سطح پیشرفته :

مسأله ی اصلی در مبحث تدریس من برای جلسه ی سه شنبه ی پیشه رو ؛ پیدا کردن و تحلیل پیوندها و ارتباط های بین ادبیات معاصر فارسی به ویژه داستان کوتاه فارسی که نوع ادبی جدیدی است و در پیشینه ادبی ایران به این شکل خاص وجود نداشته ؛ با میراث عظیم ادبیات فارسی است. برای این منظور، از نظر بنده نوعی (استاد آموزش فن نویسندگی خلاق کانون پویندگان دانش شهروز براری صیقلانی) یکی از داستان های کوتاه سیمین دانشور به نام مار و مرد» گزینه ی مناسبیه . تا که انتخاب و بر اساس نظریه بینامتنیت بررسی و تحلیل بشه. روش این پژوهش، توصیفی - تحلیلی و چهارچوب نظری آن بر مبنای نظریه بینامتنیت به ویژه دیدگاه ژرار ژنت در این حوزه پایه ریزی خواهد شد . این چهارچوب از طریق مطالعه ی زمینه موضوع و بررسی ادبیات پژوهش و آثار مرتبط در حوزه نظری و با بررسی وبازکاوی متن داستان مار و مرد و ارتباط آن با متون دیگر با استفاده از منابع تحقیق ترسیم خواهد شد . امید ان دارم که نتایج این پژوهش، بازگو کننده ارتباط وسیع داستان با متون مختلف همچنین عناصرمختلف فرهنگی ما باشه . پس جلسه ی آینده هرکدام باید پس زمینه ی ذهنی خودتون رو با این مورد و جهت زاویه ی نگاهتون به مبحث رو با بنده هم راستا کنید تا به درک درستی از محتوای اموزشی برسید . 

پاییز1390رشت بارانی ،کانون پویندگان دانش ، 

 

 

ژانر جنایی/کارآگاهی یکی از ژانرهای ادبی ای هستش که می توان پیدایش آن را به گفتمان مدرن نسبت داد، از ارتباط این دو با یکدیگر سخن گفت چرا که میان عناصر اصلی داستان های جنایی/کارآگاهی (کارآگاه، توجه به جزئیات و .) با گفتمان مدرن و نظام معرفت شناسی آن ، تجربه گرایی (پوزیتیویسم)، ارتباط معناداری وجود داره تا آنجا که می توان این ژانر ادبی و عناصر آن را انعکاس دهنده گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن ، تجربه گرایی ، دانست. اما نباید ارتباط این دو (ژانر جنایی/کارآگاهی و گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن یعنی تجربه گرایی ) را ارتباطی یکسویه دانست؛ اگر با دیدی تبارشناسانه به ارتباط این دو بنگریم، خواهیم دید که ژانر جنایی/کارآگاهی که خود محصول مدرنیته و نظام معرفت شناسی آن است با القاء این باور که تنها راه رسیدن به حقیقت (شناسایی مجرم) استفاده و کاربست روش های تجربه گرایی است، به طرد سایر نظام های معرفت شناختی رقیب پرداخته، سبب استیلا و سلطه گفتمان مدرن و نظام معرفت شناختی آن می شه. به تعبیری دیگر تبارشناسی ژانر جنایی/کارآگاهی خبر از پیوندی ناگسستنی میان قدرت و ژانرهای ادبی می ده.

 

چکیده ای از موضوع جلسه یازدهم شهروزبراری صیقلانی پاییز 1390

 


 رکسانا ۲ _            Roxanne 2


 یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشین‌رو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.

 چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»

 - دیشب کجا بودین؟

 هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»

 - رفته بودیم سراغ دخترعمه.

 یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»

 - رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!

 سرم ت دادم که گفت»

 - برای چی؟!

 جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چایی‌م رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»

 - یه چیز دیگه‌م هس!

 پدرم- چی؟!

 - مربوط می‌شه به‌عموم!

 عموم نگاهم کرد و گفت»

 - بگو عمو جون!                                      __/       

رمانکده عاشقانه ممنوعه کلیک. کن

 - مانی!

 عموم- مانی چی عمو؟

 - عاشق شده!

 این دفعه هردو سرفه‌شون گرفت! مادرم داشت آروم می‌خندید که پدرم گفت»

 - عاشق کی؟!

 - ترمه!

 عموم- همون دختره؟!

 - عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش می‌دونه!

 یه مرتبه عموم داد زد و گفت»

 - دایی‌ش؟!

 بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»

 - ولی آخه!

 - می‌دونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر می‌کرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً ش اختلاف دارین!

 پدرم- چند ساله‌شه این دختر؟!

 - حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!

 پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمی‌تونه دختر اون خانم باشه؟!

 - اون خانم؟! عمه رو می‌گین؟!

 پدرم با بیحوصلگی گفت»

 - آره! همون!

 - نمی‌دونم امّا به‌عمه نمی‌خوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!

 عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!

 - در هر صورت مسائل شما ربطی به‌ترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط به‌خودتون!

 یه خرده از چایی‌م خوردم و دوباره گفتم»

 - به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیه‌ش خراب شده! در این مورد هیچ گناهی‌م نداشته!

 عموم- آخه چه جوری می‌شه عموجون؟! ما ش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!

 - عموجون قبل از تصمیم‌گیری بهتره برای یه‌بارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوش‌تون می‌آد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو دایی‌های خودش می‌دونه!

 عموم- حالا اون پسره کجاس؟

 - مانی؟! مگه خونه نبود؟!

 عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!

 - صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!

 عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!

 - نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن می‌رم صداش می‌کنم!

 از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوت‌پاک‌کن‌م بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاک‌کن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!

 همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو می‌فهمید بازم داد و فریادش هوا می‌رفت! همیشه وقتی مانی از این کارا می‌کرد، عمو شروع می کرد به‌دعوا‌ کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!

 تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»

 - مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.

 بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خط‌آ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»

 - مشترک محترم در دسترس نمی‌باشد. لطفاً بعداً شماره‌گیری.

 یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شماره‌گیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شماره‌گیری کنید!

 زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»

 - مشترک مورد نظر.

 دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»

 - من پسرعموی مانی‌م! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!

 تا اینو گفتم که هموم صدای ضبط‌شده گفت»

 - سلام هامون‌خان!

 - سلام از بنده‌س خانم! لطفاً گوشی رو بدین به‌مانی!

 همون صدا با خنده گفت»

 - چشم! ببخشین!

 - خواهش می‌کنم!

 یه لحظه بعد صدای مانی اومد»

 - الو! هامون! چی‌شده؟!

 - زهرمار! خجالت نمی‌کشی؟!

 مانی- برای چی؟!

 - معلوم هس کجایی؟!

 مانی- همین الآن تو رختخوابمم!

 - غلط کردی! من الآن تو اتاق‌تم!

 مانی- اونجا چیکار می‌کنی؟!

 - می‌دونی ساعت چنده؟!

 مانی- چنده؟!

 - ده صبح!

 مانی- اِی وای خواب موندم!

 - این صدای کی بود؟!

 مانی- شبکه بود دیگه!

 - کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی به‌آدم می‌گه؟ بعدشم سلام و علیک‌م با آدم می‌کنه؟!

 مانی- خب منشی داره دیگه!

 - منشی موبایل‌تو اسم منم می‌دونه؟!

 مانی- حالا که وقت انتقاد به‌شبکه ی مخابرات و این چیزا نیس‌ که! بگو ببینم چی شده؟!

 - جریان رو به عمو گفتم! می‌خواد باهات حرف بزنه! ولی الآن می‌رم و دستش رو می‌گیرم و می‌آرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوت‌پاک‌کن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه می‌ده که تو زن بگیری؟! خجالت نمی‌کشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!

 مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!

 - شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو می‌شه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!

 مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!

 - گم‌شو! جون منم هی قسم می‌خوره!

 مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!

 - از من می‌پرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماست‌مالیش کنم؟!

 مانی- راست‌م می‌گی‌آ! ببین! بابا که بالا نیومده؟

 - فکر نکنم!

 مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوش‌قیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!

 - آثار جرم چیه؟!

 مانی- همون متکاها و ماهوت‌پاک‌کن دیگه!

 - خب! خودت چیکار می‌کنی؟

 مانی- خب می‌آم خونه دیگه!

 - الآن کجایی؟!

مانی - چسبیدم به تو!

- چی؟!

مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!

- خف نشی پسر ! بدو بیا.

مانی - اومدم اومدم ! بای بای!

- به اینا چی بگم؟!

مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!

(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))

- تو اتاقش نبود عمو !

عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟

- نمیدونم.

عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!

(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))

- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!

عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!

(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))

- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!

عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!

مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!

(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :

- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!

(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))

- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!

(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))

- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟

(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))

- چشم!

(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))

- چه خبر بود د نونوایی! غلغله!

(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))

- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!

(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))

- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!

(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))

- زیر سایه بزرگتر ایشالا!

(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))

- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!

(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))

- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!

- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!

- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!

- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!

زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!

- دست شما درد نکنه!

(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت ))

- چه خبر عمو جون؟

(( مانی یه اهی کشید و گفت ))

- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!

(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))

- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!

مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!

مادر - اخه چرا؟!

مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!

(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))

- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!

(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))

- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!

- نه به خدا!

مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!

- من زن میخوام؟

مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!

عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!

مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!

عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟

مانی - برم نفت بگیرم!

(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))

عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !

مانی - کوم دختره بابا جون؟

عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!

(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))

- اسمش چی بود؟

- ترمه عمو جون!

عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!

مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!

عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟

مانی - یه بار!

عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!

مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!

عموم - باز چرت و پرت بگو!

مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!

عموم - اون فامیل ما نیس!

مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!

عموم - اون به درد تو نمیخوره!

مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!

عموم - اون به درد تو نمیخوره!

مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!

عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!

(( مانی یه لبخند زد و گفت ))

- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!

عموم - اره!

مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!

(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))

- زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!

(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))

- اخ چرا میزنی؟!

- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!

مانی - چرا!

- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!

مانی - چرا!

-مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟

مانی-خب چرا!

-پس چی شد؟؟

مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!

((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم))

-تو آدم نمی شی!

((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت))

-حالا چرا تو ناراحت میشی؟!

-دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!

مانی-چیا گفتم؟!

-میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟!

مانی-اینارو گفتم؟!

-بله!

مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟

-بله!

((برگشت طرف عموم و گفت))

-ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!

-ا.!بمان چه مربوطه دیگه؟!

مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟

-من چه میدونم!

مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟

((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو ید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!

عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت))

-خب حالا چیکار کنم؟

-من باتو حرف نمیزنم!

مانی-چرا؟

-آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!

مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟

-یعنی چی؟

مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟

-می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!

مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!

((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت))

-به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!

((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت))

-نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!

((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.

جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت))

-تنهایین؟

-بله!

رکسانا-مانی خان نیومندن؟

-نخیر!

رکسانا-حالتون خوبه؟

-ممنون!

رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!

-شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.

((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت))

-بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.

((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم))

-عمه منزل هستن؟

((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت))

-هستن،بفرمایین.

((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت))

-بفرمایین خواهش میکنم!

((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم))

-شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!

((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!

چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))

-خوبی عمه جان؟؟

-ممنون

عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!

((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))

-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟

رکسانا-چشم عمه خانوم!

((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))

-چی شد عزیزم؟رفتین؟

-رفتیم

عمه م -دیدینش؟

((سرم رو ت دادم که گفت))

-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟

-با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!

عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!

-در هرصورت دیدیمش

عمه م -باهاش حرف زدین؟

-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!

((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))

-میدونم

((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف

کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))

-من قهوه نمیخورم!

رکسانا -چرا؟

-دوست ندارم!

رکسانا-خیلی عالیه که!

((یه نگاه بش کردم که زود گفت))

-ببخشین!الان براتون چایی میارم!

-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!

((عمه م خندید و گفت))

-رکسانا جون یه چایی براش بیار!

((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))

-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که

عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟

((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))

-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!

عمه م-میفهمم!حق دری!

((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیمسیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))

-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟

((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))

-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!

((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))

-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!

((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))

-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.

عمه م -چرا؟

-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه

((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))

-یه چیزه دیگه م هست!

عمه-چی عمه؟

-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!

((عمه م یه لبخند زد و گفت))

-خب صحبت کردی؟

-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!

((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))

-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟

عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!

-می خوام بدونم!

عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!

بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!

-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!

عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!

((سرم رو ت دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))

-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟

-نه!

عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟

-نه!

عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!

((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))

-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!

-من گوش میدم!

عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و

یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟

-سعی میکنم!

((سرش رو ت داد و گفت))

-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟

-یه مقدار اعلاء دارم!

عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!

((یه نفسی تازه کرد و گفت))

-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم

روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه

هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این

فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟

-یه چیزایی ازشون دیدم!

عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش

میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!

مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!

گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!

پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با

بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟

((سرم رو ت دادم که گفت))

-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟

-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!

عمه م-آفرین!

-اما یه مساله برام روشن نیست!

عمه م-چه مساله ی؟

-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه.

عمه م-مگه اینکه چی؟

-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟

((یه لبخند زد و گفت))

-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!

-چرا گرجستان؟

((یه نگاه به من کرد و گفت))

-مگه برات فرقی میکنه؟

-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!

((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))

-شما مسیحی هستین؟

((یه لبخند زد و گفت))

-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!

((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))

-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟

((سرم رو ت دادم که گفت))

-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع

میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!

تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!

پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!

خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما

مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!

آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از

صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی

کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!

پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش

میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی

میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون

که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!

کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و

تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام

برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!

شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و

بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!

همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!

همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!

یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!

اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن

یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!

میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون

موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و

می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع

و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون

رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب

میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم

رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!

توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!

یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!

یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج بزرگم با همدیگه قرار میذارن

که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!

شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه

خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ

و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت بزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!

این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!

این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که آره ، برای فلانی دو تا از ن جیب زاده ها برای رقابت رفتن به جنگ و هر دو زخمی برگشتن.

با پیچیدن این خبر ، بازار خواستگاری مادر بزرگم گرمتر میشه و از دورو نزدیک خبر می سه که خوواده های اشراف دیگه ام خیال اومدن به خواستگاری مادر بزرگم رو دارن!

خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه ، ترس می افته تو دل این دوتا جوون ! چون ممکن بوده خواستگار بعدی از هر نظر نسبت

به این دوتا بهتر وبالا تر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن با هم دوئل کنن!

یه روز صبح زود راه میفتن طرفه بیرون شهر و همراه چندتا شاهد از جوونای اشراف و دوستان شون ،با دوتا هفت تیر مثل این فیلمای خارجی با

همدیگه دوئل میکنن!

تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوئشونو بگیرن یکیشون زخمی میشه اونم یه زخم خیلی ناجور .

اون جوونیم که زخمیش کرده بود شرافتمندانه میاد بغلش میکنه و همراه بقیه میذارش تو کاکسکه و میرسونش به حکیبم و دوا!!

مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدرو مادرش میرن بالای سر اون جوون اما وقتی میرسن که کار از کار گذشته بوده و اخرای عمرش بوده. اون جوونم که گویا اسمش سریوژا بوده نمیدونم سریوشکا بوده دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش مکنه که به عنوان احترام به خودش سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه ی اخر عمرش مثله یه نجیب زاده دست رقیبشو میگیره و میذاره تو دست ماعدرزبگم. رقیبشم که اسمش نیکولای بوده بالای سرش اشک میریزه تا اون میمیره!

بعدشم به احترام مرگ رقیبش شرافتمند قرار میشه که تا سک سال ازدواج نکنن!

این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهر های دیگه و میشه مثل افسانه!!

و چون اینا یه همچین احترا می برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه ی اخره عمرش ازشون خواهش کرده بوده که بخاطر حفظ شرافت اوننم که شد حتما با هم معروسی کنن ،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن !

بعد از یه سال روزی که قرار بوده برن با هم کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر ریقیبش و گل و این چیزا میبرن و دوباره کمثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا . گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که بخاطر عشقش یه نفر کشته میشه!

اومدن اون جمعیت و جمع شد ن تو خیابون باعث میشه که این

ازدواج پر ابوهتتر برگزار بشه!یعنی خونواده ها و اقوام عروس و دوماد تو کلیسا تو کلیسا بون ومردم بیرون کلیسا!

وقتی مراسم تموم میشه این دوتا زنو شوهر میشن در کلیسا باز میشهمادر پدر و اقوام رقیبش با لباس سیاه عزاداری اروم میان تو کلیسا ! خب میدونی یه همچین رسمس نیست که تو عروسی کسی با لباس سیاه وارد بشه!

خلاصه اونا که زیادم بودن با لبتاس سیاه میان جولو تا میرسن به عروس و دماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمیومد و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!

مادر سر یوشگا (رقیبش)میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در میاره

و میده به عروسو دوماد و میگه این کادو از طرف پسرمه برای شما ! عروس و دوماد با تشکر و خجالت بسته رو وا میکنن و میبینن که توش یه انگشتره!

دوباهره ازش تشکر میکنن که مادر یوشکا میگه یه کادو هم از طرف من و پدرش و تموم تموم اقوام براتون دارم!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چی داره به خیرو خوشی پیش میره وم مادر و پدر یوشکا قضیه رو فراموش کردن و از خون پسزشون گذاشتن هر چند دو تا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با هم دوئل کردن اما بالاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!

پسر گلم که شما باشین ،عروس و داماد خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض میشه!تو همین موقع همه ی کسانی که لباس سیاه تنشون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه "من مادر سر یوشکا از طرف خودمم واقوامم در این مکام مقدش تو رو نفرین میکنم!تومیدونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری !اما تو شومی!تونحسی!ما نفرین میکنیم تو و بازماندگانت در زندگی هیچوقت ارامش نداشته باشین و از خداوند میخواهمیم که سایه ی شومه تورو از این شهر دور کنه"!

اینو که میگه یهو ول وله ای میافته تو فانیل عروس و دوماد و دست جوونا میره سمت شمشیراشون م میاد که دوباره خونریزی ره بیفته که پدر عروس و پدر دوماد میرن جلو که همه رو ساکت بکننو خونواده ی سر یوشکا همونجور که اروم اومده بودن تو ارومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه این قضیه رو تموم کنه شروع میکنه به دعا خوندنو از این جو چیزاو مراسن تموم میشه و عروس و داماد همراه با خونواده هاشون از کلیسا میان بیرون!

خبراین نفرین قبل از اونا به بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان باخبر شده بودن ! وقتی عروسو داما میان بیرون مردم دو دسته شده بودن!

یه عده داعشون میکردنو یه عده نفرین!

خلاصه یه وضع خیلی بدی اونجا درست شده بوده و داماد عروس رو گریه کنون سوار کالسکه میکنه و راه میفغتن و بقیه ی اقوامم دنبالشون! وقتی م میرسن به خونه ی داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه نه عروسو داماد حصلشو داشن نه اقوام!این بود که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشون و عروس و دماواد میرن تو اتاقشون که عروس از ناراحتی غش میکنه!

این میشه جریان عروسی پدربزرگ و مادر بزرگم!حالا اینارو تا اینجا داشته باش تا بقیشو برات تعریف کنم(پ ن : حالا اینا چه ربطی به بحث ما داشت!!!)

یه سیگار از تو پاکت دراوردم و روشن کردم رفتم توفکر!تو همین موقع دیدم رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجونه قهوه بود سرمو بلند کردمو گفتم:

-ممنون میل ندارم

-چرا؟خستگیتونو در میکنه!

-خیلی ممنون!دوس ندارم!

رکسانا-این قهوه با بقیه قهوه ها فرق میکنه! یه بار امتحان کنید!

-ببینین رکسانا خانم من اصلا ادمه مدرن و امروزیه ای نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمیاد!(( پ ن : عروس رفته گل بچینه)) دوست دارم همینجوری ایرانی بمونم!

شمام بهتره همینجور یباشین!

چایی از قهوه خیلی بهتره!

"بعد اشاره بع موهاش کرده و گفت"

-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن شما کمی زوده!

"یه مرتبه یه نگاه به عمه م کرد و بعدش گفت "

-هامون خان من موهامو رنگ نکردم!

"عمه م خندیدو گفت "

-رنگ طبیعی یه موش همینه عمه جون!

"یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود! فکر میکردم که حتما رنگ شون کرده!خودمو یه خورده جمع و جور کردم و گفتم "

-خب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!

رکسانا-من همیشه قهوه میخورم!

-همین دیگه!تقلید!این تقلید کوکورکورانه فزهنگ مارو نابود کرد!

رکسانا-ولی این فرهنگ خودمونه هامون خان!

-یعنی چی؟

رکسانا-آخه من.

"یه لحظه ساکت شد و بعد تند گفت"

-من مسیحی هستم!

"بعدش همینجوری تو چشمای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند چند پرده از موهاش پررنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم"

-حالا بد نیس که منم یه بار قهوه بخورم.

"خندید دو باره بهم تعارف کرد یه فنجون برداشتمو گذاشتم جلوم.دوباره خندیدو رفت طرفه عمه م به اونم تعارف کرد و برگشت نشست رو مبل بغلی من"

شروع کردم به خوردن قهوه که گفت:

-چطوره هامون خان؟

-بد نیس!یعنی خوشمزه اس!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوشمزه س!

"هردو زدن زیر خنده که عمه م گفت"

-رکسانا قهوه رو عالی درست میکنه!

"یه خورده از قهوه خوردمو گفتم"

-خیلی خوشمزه !

عمه-خودشم خیلی قشنگه!

"زیر چشمی یه نگاه به رکسانا کردم که سرش رو انداخته بود پایین و موهاش ریخته بود تو صورتش!

عمم راس میگفت رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!"

عمه-درضمن خیلیم درس خونه!با رتبه ی عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!((پ ن : البته فک کنم کنکور سراسری))

-آفرین ×! آفرین!

"سرش رو بلند کرد که تشکرد کنه . همونجوری زیر چشمی نگاهش میکردم!دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده و بلند!دهن و بینی کوچیک! پوست برنزه ی خوشرنگ!

عمه-مادرش ایرانی بوده ،پدرش فرانسوی!

"برگشتم با تعجب نگاش کردم که گفت"

-دیدین چقد ایرانی موندم؟!

"جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم"

-از مانی خبری نشد!

عمه-موبایل داره؟

اره . میشه یه تلفن برنم؟

"رکسانا بلند شدو گفت الان براتون میارکم"

-نه ممنون خودم میام.

"بلند شدم رفتمدنبالش.تلفن تو حال بود شماره ی مانی رو گرفتم.خط مشغول بود.خواستم دوباره بگیرم که احسلاس کردم از پشت یه دست خورد به شونم!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت"

-یه مو رو شونه هاتون بود!

"بعد با یه لبخند منو نگاه کرد"

-حتما موی مادرمه!این بلوز رو همین امروز پوشیدم!

"دوباره خندید!نمیدونم چرا منم یه مرتبعه خندیدم اما زود جلو خودمو گرفتمو برگشتم طرف تلفن و شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد"

-الئو مانی

مانی-هان

-معلوم هس کجایی؟

-همین دورو ورام!

-دوروورا کجاس؟

مانی-بگو خونه ی دوستم کجاست

-لوس نشو کجایی؟

مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم!یعنی زنگشون!

-=زهره مار پشته دری؟

مانی-اره بابا . زنگشون کجاست؟> اهان پیدا کردم.

-راست میگی؟

انی-بزن درو اومدم.

-الان وا میکنم.

مانی-راستی هامون جون سلام یادم رفت اولش بگم.

-سلامو زهره مار بیا تو.

-"تلفن رو قطغ کردمو به رکسانا گفتم"

-رکسانا خانم درو واکنین مانی پشت دره.

"تو همین موقع مانی زنگ زدو رکسانا درو وا کرد.زود زود دره راهرو رو وا کردمو رفتم تو ترانس ایستادم تا مانی اومد گفت"

-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چقد بهت میاد!زرد قناری من!

-زهره مکار تو قرار بودی بری سری به ترمه بزنی!یه سر زدن اینقد طول میکشه؟!

مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر منیکردم از طرف منو دو تا سوال که دیش چهخ فکرایی میکردی از طرف اونو

-زهره مار"پ ن :این ماره چقد زهر داره" !منو اینجا تنها گذاشتی هیچ م فکر نیستی!

مانیچی شده عزیزم ناراحتت کردن؟1

"بعد یه مرتبه بلند داد زدو گفت"

-کی این عسل منو انگشت زده میکشمش!

"بد اروم در گوشم یه چیز بد گفت"

-مرده و ببررن مانی واقعا بیتربیتی!

مانی- ا خب چیکار کنم!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نیگه داری!نکه نمیتونم شبو روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!

"خندم گرفتو گفتم"

-بیا بریم تو اینقد چرتو پرت نگو ! برو تو!

مانی-بسمالله الرحمن الرحیم .رفتم خواستگاری!

"دوتایی رفتیم تو مانی با رکسانا سلام کردو رفتیم تو مهمون خونه تا مانی عمه رو دید گفت"

-عمه جونم سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!

عمه-سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هس!

"رفت جلو و صورت عمه رو ماچ کردو رفت نشست رو یه مبل گفت"

-عمه جون فامیلی جای خودش!راست بگو ببینم این ترمه اصله؟اگه اصله ،یه قواره ما از شبخاییم چند می افته؟

"عمه م زد زیر خنده و گفت"

-تو اول جنسو خوب ببین بعد!

مانی-دیدمزدگی مدگیم نداره!بی چونه اخرش ذچند؟

"عمه هم که همش میخندید گقت"

-چون تویی خودت وکیل!

مانی-عمه جون این یه توپ رو نگه داشته بودی بنداری به براد ر زادت؟

عمه-خیالت راحت!انداختنی نیس

"تو همین موقغ رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد"

مانی-این چیه؟

رکسانا-قهوه

مانی-تا معامله تموم نشه نمیخورم!نمک گیر میشیم کلا سرمون میره!

"عمه و رکسانا زدن

  دخترکی با چشمان سخنگو

بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .

    

رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             .    

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         شهروزبراری صیقلانی نویسنده اثر ناظم بلفطره     انتشارات ققنوس 

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟.  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد 

 

.  

 


    مردی ایستاده در باد !.             امید  مظلومی   . . . . 


 تابستان و تب تند و پر عطش روزهای طولانی و داغ شهریور از شهر خیس رشت گذشت و تقویم به خط تقارن رسید و گذر ایام به ماه مهر نشست . در پستوی شهر خیس و باران های نقره ای مردی دستانش را در جیب هایش پنهان نموده تا خالی بودنش را از چشم روزگار مخفی کرده باشد ، مردی با ته ریش طلایی رنگ که گویای بی توجه بودنش به امورات روزمره است و بی انگیزگی اش را عیان میسازد درون شیشه ی مغازه ای تعطیل نگاهی به انعکاس تصویر خویش در قاب شیشه ای ویترینی خالی از همیشه می اندازد ، صورت کشیده و سفید و روشنش ، کمی بیشتر از روزهای پیش بی رنگ و بی روح بچشم می اید . مرد نفسی عمیق درامیخته با حسرت میکشد و سرش را به معنای تاسف تکان میدهد و راه می افتد ،چند گام کوتاه و با بی میلی برداشته و مکثی میکند ، از خود میپرسد که از این طرف به کجا میرود؟ از مسیری که امده مجدد بازمیگردد و بی هدف شهر را زیر قدمهایش میپیماید و از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر میگذرد ، طی سالهای متمادی غیبتش اکثر شهر عوض گشته و اثری از خاطرات کهنه و قدیمی در ان نمانده ، مرد میانسال و بلند قامت به رهگذران بی اعتناست ،اما ظاهر و قد کشیده اش سبب پر رنگ دیده شدنش میشود و جلب توجه میکند برخی بی اعتنا از کنارش میگذرند ، برخی دیگر خیره به وی میشوند زیرا اندوه ناک و محزون است با کوله باری از غم بروی شانه هایش به پیش میرود . قدم های بی هدفش او را به کوچه های باریک و تنگ ، مسیر های خاکی و سنگ و کوچه های تاریک و سرد میکشد. دیواری خشتی به چشمش اشنا میرسد. و لبخندی نامحسوس را به لبش مینشاند. گویی پس از غربتی طولانی یک تکه ی اشنا و حرمت پوش از دیوارهای شهر را یافته که از جبررتغییرات و ساخت و ساز های شهری جا مانده و همچون خودش نجیب و یکدست وفادار به اصلش مانده ، مرد حین عبور از کنار دیواری بلند با اجرهای نارنجی دستی به حاشیه ی دیوار میکشد و در خیالش با دیواری قدیمی و قطور تجدید بیعت میکند ،     

 پل باریک خاطراتی کهنه و قدیمی   پل  قدیمی. بر روی  رودخانه  زرجوب  رشت 

او عاقبت همزمان با ابری سیاه و لجباز به بازارچه ی قدیمی و دکه های زهوار در رفته چوبی میرسد و از مسیرهای پیچ در پیچ بین دکه ها و کنارگربه ای ابلق میگذرد و سمت پل باریک رودخانه ی زر پیش میرود  

در خط قرینه ی پل می ایستد رو به بازوی بلند رودخانه و به جریان پر شتاب اب خیره میماند ، گویی کسی از درون وجودش و با نجوایی بیصدا زمزمه میکند که » لب رود نشین و گذر عمر ببین سراپاغرق درافکاری ناشناخته مات ومبهوت ماند،

او یک قدم جلوتر از رد پایش درست وسط خط قرینه ی پل باریک و زهوار در رفته ی قدیمی می ایستد ، تا زمان لنگ لنگان از برابرش بگذرد  

چشمانش نافض و نگاهش گیراست. 

نسیم سردی از فراز رودخانه وزید و بروی پل بر قامت کشیده مرد پیچید و سوی برگ خشکی در نوک درختی در حاشیه ی رود شتافت و برگ زرد را از شاخه جدا نمود ، برگ در هوا با نسیم رقصید ، پیچ و تابی برداشت و در هوا پرواز کرد و سمت پل امد و بر کفش خاک گرفته ی مرد بوسه ای زد زرد. مرد از دیدن برگ زرد غرق در حیرت ماند و سوالی شد در ذهنش مخشوشش شد مطرح !?.  

او گویی در زمان گم شده . و نمیداند چه وقتی از سال و گذر ایام است . 

مدتهاست که برایش روزهای هفته و ماه توفیری چندانی ندارد. 

رهگذران از روی پل گذشتند و هریک سوی روزمرگی هایشان شتافتند ، مرد میانسال از جریان خروشان رود که از بلندای گیسوی سفید البرز و چهل گیس دماوند سرچشمه میگیرد خیره ماند ، رودی که به شهر میرسد سرکش میشود و گاه در گذر از پیچ تند و پر شیبی طغیان میکند ، از نظرش چشمه ی زلالی که از چکیدن قطرات برف زیر تلالوی تابش افتاب زاده شده است هر چه سمت دریاچه ی خزر پیش میرود همیق تر و کثیف تر میشود و الوده به هر پیشامدی که از جریانش بهره میبرد تا ناخالصی هایش را به تن اب زلالش بسپارند . 

دقیقا همچون داستان و روایت زندگی خودش که از کودکی با تمام فراز و فرود هایش سمت خلاف ارزوهایش گذشته    

novel by shin brary      


  دخترکی با چشمان سخنگو

بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .

    

رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             .    

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         شهروزبراری صیقلانی نویسنده اثر ناظم بلفطره     انتشارات ققنوس 

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد

  . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست .  

   شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟

    ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد

    ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟  

پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟         

  _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬

  ®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد.

   هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت.

  پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ،

    و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، 

  بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن  _

  ® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ،

  اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟. 

  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت

  . او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند .

  و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. 

آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داش  

   آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.  

  آر یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.  

   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد. 

  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ،

  همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  

     شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند

   ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    

    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید .

    گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گ رفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد.

   در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد 

 

.  

 



کتابی از شین براری و بازنویسی طنز از ر اعتمادی


شین براری و چاپ کتابی جدید از نشر چشمه

شهروز براری با اثر گلتی تی  برنده تندیس زرین


کتابی از شین براری و بازنویسی طنز از ر اعتمادی

سبک خاص و شخصیت کاریزماتیک شهروزبراری سبب موفقیت

نشر چشمه و نشر ققنوس با شین براری

ادامه مطلب


شین براری و چاپ کتابی جدید از نشر چشمه

شهروز براری با اثر گلتی تی  برنده تندیس زرین


کتابی از شین براری و بازنویسی طنز از ر اعتمادی

سبک خاص و شخصیت کاریزماتیک شهروزبراری سبب موفقیت

نشر چشمه و نشر ققنوس با شین براری

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها